چطور گذشت ؟ هیچ،پوچ....... چیزی به یاد ندارم فقط گذشت و کمی خستگی روی دوشم دارم.
دوازده سال گذشت و هجده ساله شدم.
هیچ،پوچ تمام شد .
نه پولی دارم نه مدرک آنچنان بالا . شاید دوازده سال بشود سینزده سال و امکان دارد به بیست سال هم برسد بیست و شش ساله شوم و با پزشک بودنم بگویم هیچ پوچ.....
چه میدانم شاید شاید نشود بیست سال شاید همان دوازده سال بماند .بشوم یک آرایشگر در یکی از خیابان های اصفهان و از ته دل بگویم هیچ پوچ .....
نمیدانم تازه برای سوال شده که برای چی زندگی میکنم .... هیچ؟ پوچ؟
راستش جوابی برایش ندارم هدف من عشق نبود آخر عشق را تجربه کردم
هدفم نوشتن داستان نبود آخر یه چند تایی نوشتم
هدفم محبت دیدن نبود خانواده ام را داشتم ..... چیز دیگری بلد نیستم که هدفم باشد که نگویم، هیچ ... پوچ...
عیبی ندارد قرص هایم را دارم باعث میشوند فراموش کنم که فقدانی در من است میدانی؟
میگذرد و ما قدر نمیدانیم ...درس،مدرسه تمام شد .ممکن است تا آخر عمر در حسرت یک ساعت کلاس ریاضی بمانیم
شاید هم یه جوری سر کلاس برویم اما باز هم سر کلاس اذیت میشویم ....دوباره قدر نمیدانیم .دوباره کلمه هایمان را با قلم آبی جدیدمان در دفتر قرمزمان که ورقه هایش به سپیدی روحمان است انبار میکنیم و به ورقی که زیر ضربات قلم در حال جان دادن است مینگریم....
هومن ترکی
03/02/29