ویرگول
ورودثبت نام
ایمان شاه‌ سمندی
ایمان شاه‌ سمندی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

بعد از مدت‌ها؛ یک متن


روستا‌های بلوچستان- عکس: ایمان شاه‌سمندی
روستا‌های بلوچستان- عکس: ایمان شاه‌سمندی


1- اگر متن را خوانید از خودتان نپرسید: چه ربطی به عکس داشت؟ ندارد. عکس هیچ ربطی به متن ندارد. فقط دوستش داشتم و بس. اینجا روستا‌های اطراف زاهدان است. جایی که بلوچ‌ها زندگی آرامی دارند و البته سخت.

2- خسته‌ام. رگ‌های کمرم گرفته. درد می‌کند، بقیه هم. نمی‌دانم چرا امروز دوست ندارم راجع به هیچ موضوعی بنویسم. بیشتر دلم می‌خواهد فقط بنویسم. درد عجیبی می‌پیچد در مغزم، بقیه جاها هم. امیدوارم بودم با نزدیک شدن به روزهای آخر دی حالم بهتر شود. نشد. بدتر هم شد. شاید خودم می‌دانم چرا. شاید هم نه.

3- امیر یک ماه بیشتر است که رفته. عکس می‌گذارد از زندگی جدیدش. از شهری که در آن است. از خانه‌اش، از همسایه‌هایش هم. از گیریز که می‌نشیند لب ایوان و به پرنده‌های در حال پرواز نگاه می‌کند. از خودش که می‌رود از باغچه همسایه سیب‌زمینی اورگانیک می‌خرد، با شراب دست‌شاز. بعد می‌نشینند و می‌خورند. امیر چند روز قبل دلش گرفته بود. زیاد. تکس‌ داد. ابراز دلتنگی کرد. از اینکه دلش برای ما، برای بازی فیفا و کل‌کل‌هایش تنگ شده. حتی برای تهران، برای ترافیکش‌ هم. امیر رستگار شد. ندید تهران زیر دود، زیر کثافت مطلق نمی‌تواند نفس بکشید. دلتنگی چیز غریبی است. من دلم هوای آنجا، پاکی آسمان را می‌خواهد و امیر تهران را شاید. البته می‌دانم که شکر زیادی می‌خورد. بیاید یکروزه دُمش را می‌گذارد روی کولش و می‌رود.

4- زدند. نه یکبار. دوبار. زدند. این چند کلمه کافی بود تا با عِلم به بقیه‌ی حوادثی که روزانه در این خاک جان می‌گیرد، باز بغض کنیم. باز گریه کنیم. باز فریاد بزنیم. ولی آنها باز میان فریاد‌هایمان زدند. دیدم زن و شوهری را که زدند. با تمام قدرت زدند. و چه اقبال بلندی که ماندند و نرفتند. امروز پر از دَردم. پر از تلخی. پر از فریادهایی که دوست داشتم بیرون بریزمشان.

پ.ن: می‌سوزانند. نسوزانید. به خدا ما آبشوش نداریم. انسانیم. به هوا نیاز داریم. به اکسیژن. به زندگی.

عکاسیناداستانروایتعکس مستندسقوط هواپیما
عکاس خیابانی | روزنامه نگار | مدرس عکاسی | اینجا شما روایت‌های من را از خیابان‌های شهر و موضوعات مرتبط با عکاسی خیابانی می‌خوانید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید