ایمان شاه‌ سمندی
ایمان شاه‌ سمندی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

بهشت زمستان است و جهنم تابستان

علی آرش و خانواده‌اش- ساکن یک روستا در اطراف بندر خمیر - عکس‌: ایمان شاه سمندی
علی آرش و خانواده‌اش- ساکن یک روستا در اطراف بندر خمیر - عکس‌: ایمان شاه سمندی


علی آرش، فقط ۳۷ سالش بود، اما چین و چروک روی صورتش ۵۰ ساله نشانش می‌داد. دو بچه داشت و یکی هم در راه. زنش ۶ ماهه حامله بود. کارش چوپانی بود، ولی بز هم خرید و فروش می‌کرد. می‌گفت: «درآمدش بیشتره. آخه با چوپونی که زندگی نمی‌چرخه. راستش چوپونی‌یه جور شغل دوممه. »
از آخرین جایی که جاده آسفالت شده بود، ۱۲ کیلومتر در دل کوه رفتیم تا رسیدیم به خانه‌ای خرابه. خانه را بالای‌یه تپه ساخته بودند. پایین‌اش بستر یک رودخانه بود که معلوم بود سال‌هاست خشک شده. آنطرفش هم دره‌ای عمیق‌تر بود که مشرف می‌شد به جاده. بالای تپه که می‌ایستادی، وقتی پشتت خانه بود، از یک طرف دشت را می‌دیدی و از طرف دیگر کوه‌ها را. از آن خانه که ۳ اتاق تودرتو داشت، به جز دیوار‌ها و سقفش چیز دیگری ازش باقی نمانده بود. خانه پر بود از پشکل گوسفند.




«من همین جا به دنیا اومدم. داخل همون اتاقی که می‌بینی. البته الان که دیگه اتاق نیست. خرابه‌اس. اونجا هم که رو به دره‌اس جای بازی من بود. هر روز بازیم این بود پا می‌شدم چندتا چوب رو تو چندتا نقطه می‌کردم تو زمین، بعد نخ می‌بستم بهشون و برای خودم تله درست می‌کردم که مثلاً شکار بگیرم باهاش. آخرش هم یا خواهرم توش گیر می‌کرد، یا بابام. »
با آنکه زمستان بود و هوای شهر خنک، اینجا گرم بود و آفتابش سوزان.
«زمستون برامون بهشته. کوه‌ها تازه یکمی سبز میشن. بارون میاد. رودخونه‌ها راه می‌افتن. صدای پرنده‌ها درمیاد. اصلاً انگار وقتی زمستون میشه، برای ما بهار میشه. زمستون برامون بهاره و بهار برامون تابستون، تابستونم که جهنم.»
از کنارم رفت کمی آنطرف‌تر. گرما به نظرم در همین زمستانش هم زیاد بود.
«گرما! اصلا. اتفاقاً تابستون‌ها خیلی هم حال می‌کنم. آخه می‌گفتن وقتی به دنیا اومدم اونقدر هوا گرم بوده که همون موقع می‌ندازنم در تشت یخ. قابله گفته بوده که ممکنه از گرما تلف شم. همون شد که من دیگه گرما حس نمی‌کنم. تابستون‌ها که اینجا کسی بیرون نمی‌ره من ظهر گرما می‌رفتم تو دل کوه و بیابون گوسفند چرونی.»
دیوار‌های خانه از سنگ‌ها همان کوه‌های اطراف ساخته شده بود. در ارتفاع سی‌سانتی از زمین هر اتاق ۴ سوراخ داشت که قطرش به ۱۰ سانتی‌متر می‌رسید.

«بابام خونه رو روی تپه ساخت که هوا خنک‌تر باشه. می‌گفت، اینجا باد زیاد میاد. من ۱۲ سالم بود که خواهرم داشت با خودش بدو بدو می‌کرد. ‌یهو پاش گیر کرد به چیزی و از بغل دره افتاد پایین. زنده موند، ولی دست و پاش شکست. بابام می‌گفت پاش گیر کرده به یکی از همون چوب‌هایی که من می‌ذاشتم تو زمین. ولی من هر شب چوب‌هامو در می‌اوردم. همون شد که جمع کردیم اومدیم تو روستا. پیش بقیه. بعدش چندسالی هم تابستون‌ها می‌امدیم اینجا. ولی یواش یواش شد آخور گوسفند‌ها. الان که اینطور. »
به دره نگاه کرد و رفت. من را گذاشت میان همان خرابه‌ها. گفت، ‌امشب را تنها بمانم تا فردا بیاید دنبالم. من ماندم و کوه‌ها و آسمان پر ستاره و سوز سردی که وجودم را میلرزاند. فردایش آمد. با خانواده‌اش.

https://www.instagram.com/imanshahsamandi/


عکاسی مستندداستان کوتاهروایتمردمشناسیعکاسی خیابانی
عکاس خیابانی | روزنامه نگار | مدرس عکاسی | اینجا شما روایت‌های من را از خیابان‌های شهر و موضوعات مرتبط با عکاسی خیابانی می‌خوانید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید