جنگ که شد، مجبور شدیم زندگییمان را رها کنیم و بریم از اینجا. نمیخواستیم مثل همسایهمان بمب بخورد وسط خانهیمان و از میان آور تیکههای گوشت و استخوانمان را بیاورند بیرون.
آن زمان در محلهی ما تلفن نبود. اگر میخواستیم با کسی حرف بزنیم یا خبر بگیریم باید میرفتیم مرکز شهر که همان هم قطع شد. بچههایمان رفته بودند شیراز برای کار. اول پسر بزرگم رفت. بعد برادر کوچکترش. چند ماهی میشد که از آنها خبری نداشتیم.
به خانمم گفتم جمع کن برویم. همسایهمان میخواست برود سمت اصفهان. با آنها تا شیراز رفتیم. آدرس درست و حسابی نداشتیم از بچهها. فقط یک بار که پسر بزرگم وقتی آمده بود پیش ما، گفته بود در اداره آب کار میکند. اداره آب شد تنها سرنخ رسیدنمام به پسرها.
شیراز حسابی از شهر ما بزرگتر بود. آنجا هم همه هول و ولای جنگ داشتند. آدرس سخت پیدا میشد. خیلی گشتیم تا اداره آب را پیدا کردیم. یکی از همکارانش گفت: «پدر جون چند وقتیه سر کار نمییاد. خبری هم ندارم ازش. فکر کردم رفته جبهه. حالا شما برین کارگزینی، حتما آدرس خونهاش رو پروندهاش هست. میدن بهتون.» برای چند دقیقه تصور کردیم پسرم رفته باشد جبهه. چطور ممکن است بی خبر. بالاخره آدرس خانهاش را گرفتیم. رفتیم. اما کسی نبود. نه خودش و نه خانمش، نه هیچ کس دیگری. یکی از همسایهها خوب میشناختشان. دعوتمان کرد خانهاش. کمی آب، چای، بعد گفت: «راستش پسرتون به ما گفت داره میاد پیش شما. چند باری از خونه ما به تلفنخونه شهرتون زنگ زد. کسی جواب نداد نگران شد. گفت که میخواد بیاد شما رو بیاره اینجا.» دنیا برای یک لحظه روی سرمان خراب شد. آدرس پسر دیگرم را گرفتیم ازشان. رفتیم آنجا. اوهم خانه نبود.
پسر کوچکترمان تنها زندگی میکرد. زن نداشت. داشت ولی جدا شدهبود. زنش بساز نبود. هر وقت میآمد پیش ما گله میکرد از زنش. از اینکه بچه نمیخواد. از اینکه کارهای خانه را انجام نمیدهد. مادرش همیشه به او میگفت که باید به دل زنش راه بیاید. نساختن با هم. داداش بزرگترش، بچه هم داشت. یک پسر. آخرین بار که آمدن پیش ما، قبل از شروع جنگ، نوهام شش ماهش بود. سفید بود. انگار نه انگار که جنوبی است. معلوم نبود به کی رفته بود پدر سوخته. زنش میگفت که حتما جدی، پدر جدی، کسیمان سفید بوده که بردیا سفید شده است. اسمش را گذاشته بودند بردیا.
نمیدانستیم چی کار کنیم. ماشین گرفتیم و برگشتیم شهرمان. زنم بیشتر از من بیتابی میکرد. وسط جنگ، وسط خون. چشم انتظار که شاید بیایند.
نه. نیامدند. چند ماه گذشت باز نیامدند. هرجا فکر کنید رفتم دنبالشان. زنم روزها کارش شده بود گریه کردن و من از این اداره به اون اداره دنبالشان گشتن. شماره تلفن اداره محل کارش را هم گرفته بودیم که شاید اگه برگشتند ازشان خبر بگیریم. بعضی روزا تا دوبار میرفتم مرکز شهر زنگ میزدم. خبری نبود. چطوری در این ممکلت به این بزرگی با دوتا اسم و چهارتا عکس میشود عزیز پیدا کرد. بعدها یکی را پیدا کردیم تو اداره شهید شهر. البته اسمش را گذاشتن بنیاد شهید. فقط گفت سوختهی یک ماشین را پیدا کردن در جاده اندیمشک که داخلش دوتا مرد و یک زن و یک بچه بوده. همین و همین و همین.
عراقیها آن موقعها جاده اندیمشک را موشک باران میکردند، چون جاده آبادان بسته بود و مردم برای رسیدن به جنوب مجبور بودن از جاده اندیمشک رفت و آمد کنند. بیشرفها به آدمهای معمولی هم رحم نمیکردند. آن ماشین هم که گفتن در جاده اندیمشک بود.
زنم دق کرد و مُرد. از بس که گریه کرد. تنها شدم. باور نکردم بچههایم کشتهشدهاند. هر روز جلوی در خانه را آب و جارو میکنم، مینشینم همینجا. اگر یک روز بچههایم بیایند من باید باشم که بروم پیشوازشان؟ نه؟
شما حتما جنگ را ندید. دیدین؟