ایمان شاه‌ سمندی
ایمان شاه‌ سمندی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

دوستم؛ دلم برات تنگ شده

آخرین تصویر از ایران قبل از سوار شدن به هواپیما- ایمان شاه‌سمندی
آخرین تصویر از ایران قبل از سوار شدن به هواپیما- ایمان شاه‌سمندی


بخش اول:

کل زندگی‌ات، خانه‌ات، گل و گیاه‌هایت، کتاب‌هایت، ظرف و ظروف آشپزخانه‌ات وهمه‌ی داشته‌هایت؛ وقتی می‌خواهی مهاجرت کنی می‌شود دوچمدان و نصفی. و البته یک کوله که می‌شود جای لب‌تاب و شارژر و بقیه خورده ریز‌هایت. سال‌ها زحمت می‌کشی، وسیله می‌خری، خانه‌ات را خوشگل می‌کنی، گل و گیاه‌هایت را پرورش می‌دهی، پرده‌های رنگی آیزان می‌کنی، همه می‌شود همین دو چمدان و نیمی که گفتم. باید ر‌هایشان کنی که بروند دنبال خانه‌ی جدیدشان. شانس بیاوری، رفیق‌های خوبی داشته باشی تا بعضی از وسایلت را برداند و ازشان مراقبت کنند. مثلاً کتاب‌هایت که نیمه‌ی جانت هستن. اول هر ماه، تا حقوق می‌دادند اولین جایی که دوست داشتی بروی شهر کتاب بود. بروی و لابه‌لای قفسه‌های کتاب ول بخوری و نگاهشان کنی. بعد با خودت کلنجار بروی که هنوز بخشی از کتاب‌های ماه قبل را نخوانده‌ام. اما در نهایت با دو یا سه کتاب جدید به علاوه‌ی چند خودکار و مداد و دفتر رنگی‌رنگی آنجا را ترک کنی. برای من تنها دلخوشی‌ام این شد که هر کارتن از کتاب‌هایم رفت خانه‌ی یکی از دوستانم و مهم‌ترین‌هایش هم رفت خانه‌ی سمانه.

دو چمدان و نیم را مدت‌ها پیش بسته بودم. گذاشته بودمشان کنار خانه پرستو و خودم هم میان زمین و هوا، مدتی را خانه‌ای این و مدتی را خانه‌ی آن دوست می‌گذارندم. زندگی سخت شده بود. از بعد از عید بود که ناگهانی استرس رفتن گرفتم که زمان برایش کم است و باید همه‌ی کار‌هایم را سریع انجام دهم. اما کجا زمان کم بود. یک هفته نشده کل خانه‌ام خالی شد. همه چیز رفت. چمدان‌ها بسته شد. بلیط خریده شد، و در نهایت خانه‌ی آنطرف آب هم رزرو شد. به همین راحتی. باورم نمی‌شود که چرا همه چیز اینقدر سریع اتفاق افتاد. دوماه هنوز وقت است. پیش خودت احساس زیادی بودن می‌کنی. هر روز با خودت فکر می‌کنی بقیه الان در ذهنشان منتظرند که تو زودتر بروی. سناریوی خدافظی را هم حتی چیده‌ای. چه کسانی بیایند فرودگاه، چه کسانی رو ببینی و کلاً سراغ چه کسانی نروی. همه‌اش همین.

مسیح زودتر از من رفت. خیلی بو بود. تصورم این بود که قرار نیست دیگر من با کسی که می‌خواهد برود خدافظی کنم. اما خب او زودتر از من رفت. شب رفتن به فرودگاه شد. سعی کردم تا آخرین لحظه‌ها‌ی قبل از رفتنم را با دوستانی که خیلی دوستشان داشتم بگذرانم. حتی نیم ساعت به رفتنم به خانه‌ی سمانه و محمد هم رفتم و آمپول ضد حساسیت زدم. خلاصه‌ش می‌شود رفتیم فرودگاه. دوچمدان و نیم را هم دادم و برگشتم پیش دوستانی که برای بدرقه آمده بودند فرودگاه. ‌مانی با خودش پاسپورت آورده بود که تا آخرین لحظه کنارم بماند. راستش دل کندن از این بچه سخت‌ترین بخش‌امشب خواهد بود. تقریباً همه‌ی مراحل خدافظی همان شد که در ذهن چیده بودم. همانقدر سخت. برای آخرین بار چشمان مادرم را نگاه می‌کنم. آرام می‌گوید برو خدا به همراهت عزیزم. اما آخرین تیر خلاص به این شب دردناک نامه‌ی‌مانی همراه با یک سکه و یک عکس بود. سکه‌ای که نوشته بود قرار است برایت شانس بیاورد و عکسی از من وخودش. آخ از تو‌ای بچه که می‌دانی دایی‌ات عاشق نامه‌است.

هواپیما بلند می‌شود. من از ایران جدا شدم.

این پایان بخش اول است.

مهاجرتعکاسیسفرخاطره نویسیغربت
عکاس خیابانی | روزنامه نگار | مدرس عکاسی | اینجا شما روایت‌های من را از خیابان‌های شهر و موضوعات مرتبط با عکاسی خیابانی می‌خوانید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید