نگاه می کردم. نگاه می کردم به آنجایی که زمین و آسمان به یکدیگر پیوند می خوردند. زمین سرخ و آسمان آبی جیغی بنفش را سر می دادند. تواضع را به مردمان چشمم یادآور شدم. ماسه ها در زیر سوزش آفتاب می سوختند. بیابانی سراب گونه بدون گونه بیابانی. مدت هاست در این بیابان حتی حیوانات هم منقرض شده اند چه برسد به انسانها. موجوداتی دو پا با روزگاری آشفته و ملتهب سعی می کردند خودشان را نجات دهند اما روز به روز بیشتر درون این مرداب فرو میرفتند. گاهی هم باد های بیابانی آنها را در زیر شن های بیابان دفن می کرد. سال ها می گذرد و آن موجودات همچنان سعی بین صفا و مروه را طی می کنند اما همچنان به چشمه های آب نرسیده و بسیاری از آنها در عمق بیابان غرق شده اند و کودکان همچنان گریه می کنند.
لعنت بر سراب ها، هنجارهایی گمراه کننده، پارادوکسی عمیق با سطحی فریبنده. هرطرف را نگاه می کردم سراب ها با پوزخندهایی شرورانه مرا به سمت خود دعوت می کردند. تف می انداختم روی زمین تا مانند بقیه، سراب نباشم. سراب هایی پر از خالی، خوب تر از اشتباه، سفید تر از سیاه، گمشده تر از پیدا، غریب تر از آشنا. تاکنون کسی از سراب ها آب حیات ننوشیده است. بیابان هم حیاطی است فاقد حیات.
به دور خود می چرخیدم ریگ های بیابان وارد کفشم می شدند اما من سریع آنها را در می آوردم تا متهم نشوم. سرم گرم شده بود. موهایم با پرتوهای خورشید بازی می کردند. تشنگی ام را با آفتاب داغ سرکوب می کردم. هرچه باشد بهتر از دویدن به دنبال سراب هاست. حالم به هم میخورد از دویدن ابدی در جاده های بی فرجام. خسته شده بودم، خسته از ریگ های دور سراب. با بی نوایی فریاد میزدم، با چنگ زدن خود پرده ها را می دریدم، له له می زدم. خیلی سخت است تشنه باشی و آب را ببینی اما به دنبال آن ندوی. گاهی اوقات با اینکه عقل میداند نتیجه اش جز گمراهی نیست اما بازهم دوان دوان حرکت می کنی. چون تشنه ای چون آب می خواهی آب حیات.
سراب ها دریایی کاذب بودند که جهالت در آن موج می زد. سراب ها انسان را به یاد آب می انداختند و او را تشنه تر می کردند. هر چقدر هم به مردم بگویی آبی در کار نیست اما باز هم دوان دوان راه سراب را می پیمایند. جلوی یکی از آنها را گرفتم، نفس نفس می زد. به او گفتم:«چرا می دوی؟» او گفت:«این کرم روزی پروانه می شود». من به او گفتم:«هیچوقت در این قفس پر وا نمی شود». وقتی سطحی فکرکنی در سطح بیابان به دنبال آب می چرخی، اما اگر فکرت عمیق باشد چاهی عمیق خواهی کند تا به آب برسی. هیچگاه زیرپای خود را نگاه نکردیم و در دوردست ها به دنبال خواسته هایمان می گشتیم. شاید این بیابان همان کویری باشد که شریعت آن را شخم زد.
خاک و باد و آتش را در بیابان می دیدی اما آبی نبود تا این چرخه را کامل کند. بیابان در بی آبی دست و پا می زد. گاهی خودش را گول می زد و سراب هایی را تشکیل می داد. سعی داشت از نیستی، هستی بسازد.
غروب شده بود و خورشید از بالای کوه سرک می کشید. شمس درخشان ذره ذره نگاهش را از من دریغ می کرد و می رفت چون مولوی های دیگری در سرتاسر دنیا او را فرا می خواندند. شبی سرد و خشک را در پی داشتم. در روز مردم به دنبال سراب ها می دویدند، شب را دیگر نمی دانستم.
شب شد. موش های کور آرام آرام بر روی شن های بیابان قدم می زدند. من بینا بودم اما هیچکدام از ما جایی را نمی دیدیم، چون بیابان تاریک بود. شب در غم مرگ مغزی ها مشکی پوشیده بود. زمین بیابان خشک خشک بود، با این حال بعضی از موجودات سرشان را در زیر برف فرو کرده بودند. کاش به عقلشان می رسید که می توانند از همان برف ها برای سیراب کردن خود استفاده کنند، البته اگر این کار غیرانسانی به نظر نرسد.
قلبم می گفت راه را گم کرده ام اما عقلم می گفت اصلاً راهی وجود نداشته که بخواهی آن را گم کنی. پس روی شن های بیابان حرکت کردم. هوا سرد بود. نور مهتاب بر روی زمین می تابید. ردپای موجودات را می دیدم. بعضی از رد پاها ترسناک بود. نگاهم را از روی زمین برداشتم و به جلو نگاه کردم تا با موش های کور برخورد نکنم. موش ها کور بودند اما کر نبودند پس سعی می کردم آرام راه بروم تا صدای من را نشنوند، اما دلم قرص بود که در بیابان دیواری وجود ندارد.
قرص ماه مانند قرص نان و شبیه قرص خواب مرا از گشنگی در آورد و به خوابی عمیق فرو می برد. اما الگوی من خورشید بود و باید بیدار می ماندم. شب را در کنار موش های کور به صبح رسانیدم. بالا آمدن خورشید را شاهد بودم. این بار من مولوی او بودم. نگران خورشید شاهد بودم. به او گفتم:«مرا پندی بده تا از بند رهایی یابم». خورشید گفت:«خودبینی داشته باش تا خودبینی نداشته باشی، البته اگر نگاهت اجازه دهد». نمی دانم چرا این اندرز های خورشید مرا در نمی گیرد. شاید باید صبر را در زمین بیابان بکارم. اما متاسفانه رشد نمی کند و به همین دلیل من یک موجود افسارگسیخته شده ام.
خسته شده بودم. میخواستم به شهر برگردم اما تا آنجایی که دیده می شد چیزی جز بیابان وجود نداشت. پس همان بیابان را تخریب کرده و به شهر تبدیل کردم. حالا در شهر بودم. در بیابان نور بود و موجودات به دنبال آب بودند اما شهر تاریک بود و مردم در به در به دنبال نور بودند. روزنه ای از نور.
کنار خیابان روی جدول های آبی و سفید رنگ نشسته بودم صدای زوزه گرگ می آمد اما در شهر چهارپایی وجود نداشت. گرگ ها از جلویم رد می شدند اما با نقاب برّه. خودمان تصمیم گرفتیم گوسفند باشیم چون دیگر نیاز نبود برای رسیدن به غذا تلاش کنیم. برایمان غذاها را می آوردند. نگاهی به اطراف کردم و از جای خود برخاستم دست ها را داخل جیب خود قرار دادم تا سرمای شب خورشید درونم را خاموش نکند تا بتوانم با نورش روزنه ای برای روشنایی ایجاد کنم.
صدای خس خس جاروی رفتگر شنیده می شد. استخوان های ریخته شده روی زمین را جارو می کرد. این جمجمه ها کف آسفالت ریخته شده بود. افکار پوسیده در کارخانه ها تولید می شد و بر تخت ها می نشست. افراد زیادی را می دیدی که سرشان داخل آشغالی بود. در آن جا به دنبال افکار نو و تازه می گشتند. غلتک ها می چرخیدند تا خاکی ها آسفالت شوند.
نگاهم را به خط سفید وسط خیابان دوختم. در آنجایی که دست به دست هم می دادند، نباید از روی رویشان رد می شدی چون اتحاد داشتند. اما مردم شهر من از یکدیگر جدا بودند و برای همین درشکه ها از رویشان رد شده و با یکدیگر مسابقه می دادند. راه را ادامه دادم. به در خانه خود رسیدم. بوی تعفن آن همه جا را فرا گرفته بود.زباله دانی از افکار بازیافت نشده اما توسط افکار باز یافت شده. نمیدانم چرا بعضی ها دوست دارند بسته باقی بمانند با اینکه حتی نام پرنده ها را باز می گذارند. افکاری که با بند بسته شد و سپس بسته بندی شد.
وارد خانه شدم. عروسک هایی را دیدم که در گوشه اتاقم افتاده اند. خودم را روی گل های فرش ولو کردم تا شاید از داخل گل های شیپوری آن به گذشته برگردم. آهسته آهسته آهسته... .
دوباره بیدار شدم گوشه اتاق افتاده بودم و جوانی هجده ساله را می دیدم که به من نگاه می کرد. دور و برم را نگاه کردم. ربات هایی از جنس خودم با دست و پایی کنده شده. گاهی صداهایی از درونشان بلند می شد اما آن جوان بدون اندکی توجه در اتاق را بست و ما را برای همیشه در فضایی تاریک و سرد رها کرد.