
من می خوام هر اونچه از انسانیت باقی مونده رو حفظ کنم تا که آدما تبدیل نشن به یه مشت حیوون که دنبال خوردن همدیگن اما توی احمق مدام برام دردسر درست می کنی .
کلانتر : فکر میکنی این چرت و پرتهات جرمهایی که مرتکب شدی رو توجیه میکنه ؟
ژوزف : مگه قانونی هم باقی مونده که بخواد من رو مجرم معرفی کنه تو زیادی توی نقشت فرو رفتی !
میفهمم تو میخوای قهرمان بازی در بیاری میخوای آدم خوبه داستان باشی ، همون گوسفندی که قراره قربانی بشه .
اما چرا ؟
چرا می خوای خودت رو قربانی کنی ؟
کلانتر : چون فکر می کنم این کار درستیه !
ژوزف : درسته ، کاملا درسته !
من بودم که ایده ی جرم نظام یافته رو اجرا کردم .
و این تصمیم کاملا منطقی بود . توی این ویرانشهر هرگز نمی تونیم جرم و جنایت رو از بین ببریم ولی می تونیم کاری کنیم که حداقل عقلانیت از دست نره ، تا همه آسیب کمتری ببینند .
کلانتر : چه طور فکر می کنی این کار درستیه ؟
ژوزف : تو چی کلانتر ؟. تو چه طور فکر می کنی اون مدینه فاضله توی ذهنت واقعا ممکنه یه روزی محقق بشه ؟
چشم هات رو باز کن پسر ! این اون دنیایی که توی کتاب ها خوندی نیست .
این تمام اون چیزیه که واقعا هست .
او به کلانتر پشت کرد و در راستای نور های رنگی به سمت پنجره بزرگ کلیسا به راه افتاد .
ژوزف : اما من مثل تو خودخواه نیستم . به تو این فرصت رو می دم که تجدید نظر کنی .
درست چند قدمی پنجره ایستاد . سرش را به عقب متمایل کرد و با لحنی ارام و مطمئن گفت : به من بپیوند کلانتر !
کلانتر : تو فقط یه روانپریش هستی که توی توهمات خودش غرق شده !
اسلحه رو روی ژوزف نشانه رفت : این اخره خطه فیلدمارشال .
ژوزف : که اینطور ! پس تو هم می خوای با من سقوط کنی !
در این لحظه از بالکن های طبقه بالایی کلیسا چندین مرد ظاهر شدند که همه کلانتر را نشانه گرفته بودند .
ژوزف به سمت کلانتر برگشت در حالی که لبخندی کنایه آمیز بر لب داشت : متاسفم کلانتر ولی فقط یکی از ما می تونه باقی بمونه ، من و تو نمی تونیم کنار هم جمع بشیم . تو چاره ایی به جز کشتنت برام نگذاشتی !
کلانتر کاملا خشکش زده بود ، یعنی تمام اون مثلا نقطه ضعف ها از قبل برنامه ریزی شده بود ؟
این یه تله است ؟ چه جوری ممکنه ؟
تمام نقشه اش برای تنها گیر انداختن ژوزف برباد رفت .
ژوزف به او نزدیک تر شد به حدی که فقط یک قدم با هم فاصله داشتند . با حرکتی سریع اسلحه رو از کلانتر گرفت . اسلحه رو درست روی پیشانی کلانتر فشرد .
کلانتر مثل یک طعمه توسط چشم های مار هیپنوتیزم شده بود .
ژوزف با لحنی مصمم و عاری از همدردی گفت :
اگه فکر می کنی کار درست همینه پس به خاطرش بمیر !
صدای شلیک در کلیسای جامع پیچید و کالبدی بی روح نقش زمین شد .
بعد از آن گویی که قدیسی زیر لب زمزمه می کند ...
تا شاید رستگار شوید
تا شاید رستگار ....