وقتی که از تاریکی غار گذشتم وارد سرداب شدم . سرداب با نور شمع های بی جان روشن بود.
در انتهای اتاق نوری روشن تر از شمع ها بر کناره تخت خود نشسته بود. شمایل او به گونه ای بود که انگار مدت ها منتظر است .
سلام !
آن پری سرش را بلند نکرد انگار که محزون است و در رویایی شیرین لبخند می زند .
سلام ای رونده سرگردان !
این شخص و این مکان من را آرام کرده بود .
به آرامی گفتم: بانویی همچون شما اینجا چه می کند؟
: نقطه ایی از تقدیر . اینجا هستم چون از من خواسته شده است همانطور که تو انتخاب شده ایی .
:برای چه انتخاب شده ام ؟
:نپرس!
:من می توانم شما را همراه خودم از این غار بیرون ببرم و اگر شانس بیاوریم ...
:نه!
حرف هایم را قطع کرد .
: من همان جایی هستم که باید باشم .
ناگهان درد از زخم هایی که بر تنم مانده بود تمام وجودم را تسخیر کرد. چهره ام دگرگون شد
اما من به اندازه کافی آتش ندارم تا درمانشان کنم .
نگاهم را دوباره به آن زن انداختم که از زیر نقابی که بر چشم داشت من را نگاه می کرد و لبخند گرمی بر لبانش بود .
:من می توانم به تو آتش بدهم . این دلیل اینجا بودن من است . نزدیک تر بیا!
حتی لبخند گرم او برای فراموش کردن دردم کافی بود .
با قدم هایی آرام به او نزدیک شدم . در مقابل ملکه مانند یک شوالیه وفادار زانو زدم و دستم را همانند یک گدا در طلب طعام دراز کردم .
نگهبان آتش دستش را با فاصله از دست من قرار داد و آتش را در دستان من گذاشت.
:از لطف شما سپاسگذارم بانوی من .
آتش را به سینه ام فشردم و شعله ور شدن چیزی را در درونم احساس کردم .
صدای گرم ملکه خلسه ی من را شکست.
:این کمکی است که از دست من برمی آید !
نگاهم به دستانش افتاد. دستانش سوخته بودند .
:بانوی من دست هایتان !
دستانش را در میان ردایش مخفی کرد.
:این نشان خدمتگذاری مقدس من است.
اشک در چشمانم حلقه زد .
:چه گونه می توانم این لطف شما را جبران کنم ؟
:فقط ادامه بده .
:من می توانم دوباره شما را ببینم ؟
:هر زمان که به آن نیاز داشتی.
من بدون اینکه به او پشت کنم عقب عقب با قدم هایی کوتاه که خواهش می کردند بایستم
به سمت ورودی سرداب برگشتم .
:من شما را فراموش نخواهم کرد!
همانند اسبی که به تاخت می دود به سمت نبرد دیگری می رفتم .این دفعه دلیلی برای زنده ماندن پیدا کرده بودم .
حتی اگر شعله شمعی باشد که در دور دست سو سو می زند.