برق نبود. شمع روشن کردم، گذاشتم کنارِ قابعکس روی میز. دودِ سیگاری که نصفه رهاش کرده بودم، اتاق را پُر کرده بود. چشمهام را بستم، دستم را روی سرم گذاشتم، خستگیِ یک روزِ شلوغ را دراز کردم روی تخت. کتابی که دوست داشتی را میخواندم. رسیده بودم جایی که همیشه صدات را آرام میکردی و میخواندی:
لحظهای از پنجره به باران نگاه میکنم و بعد پردهی اتاق را میکشم. ملافه را تا روی سینهی بنی بالا میآورم و میگویم: "شب به خیر، عزیزم" به دیوار بالای تخت خواباش نقاشی پروانههای زن و شوهر را چسبانده است. مهتاب عاشق این نقاشی بود. رعدوبرق لحظهای اتاق را روشن میکند و بعد صدای مهیبی میپیچد توی اتاق. چراغ را که خاموش میکنم باران شدت میگیرد. بنی میگوید: "بابا!" در فضای نیمه تاریک اتاق خواب به او نگاه میکنم. تنها صورتاش از ملافه بیرون زده است. برمیگردم و زانو میزنم کنار تختخواب. انگشتانام را توی موهاش فرو میبرم و نگاهاش میکنم. میگوید: "خدا توی بارون خیس نمیشه؟" لبخند میزنم و از روی ملافه انگشتان پاهاش را توی دست میگیرم. میگویم: "نه، برای چی میپرسی؟" (حکایت عشقی بیقاف، بیشین، بینقطه، مصطفی مستور، چاپ هفدهم: 1390، نشر چشمه)
به اینجاش که میرسید انگشتهات را بین موهام فرو میکردی و نگاهم میکردی که دارم یواشکی زیرچشمی نگاهت میکنم. بعد کتاب را میبستی، میگذاشتی روی سینهم و بیآنکه دستت را از موهام بیرون بیاوری، سرت را میگذاشتی روی کتاب.
- علی!
- هوم؟
- با كنجكاوی میپرسی: "وقتی بارون میاد…"
- نمیدونم شیما… نمیدونم.
کمی فکر میکنی و میگويی: "اگه اینجوری باشه، وقتی الان اینجا داره بارون میاد، خدا خیس میشه، ولی مثلا اهواز که بارونی نیست… یعنی خدا اونجا…"
با اطمينان میگويم: "این وقتِ سال هیچجا بارون نمیاد!"
دستم را روی سرم میگذارم و دستت را میگیرم. انگشتهای کوچکت بین دست و موهام گرم میشوند. نگاهم میکنی و میگویی:
- خوبه که تو موهاتو بهخاطر من کوتاه نکردی حداقل! آخ که من سرِ همهچی باید با تو دعوا کنم!
یکی از چشمهام را باز میکنم. چشمهات که پشتِ ریملِ سياهت انگار بادامیتر شدهاند را نازک میکنی، لبخند میزنی که یعنی شوخی کردم! میدانی راحت گول میخورم!
- علی!
- هوم؟
- يهچيزی بگم قول ميدی ناراحت نشی؟
- چی؟
- قول بده!
بیحوصله قول میدهم: "قول! چی؟"
سرت را پايين میاندازی، آهسته میگويی: "خب… راستش… من… يهكاری كردم… امروز…"
- چهکار؟ باز نشستی پشت پنجره زل زدی به آسمون که…
- امروز يهدونه ديگهشونو گُم كردم!
بیاختيار دستت را كه حالا بين انگشتهام قفل شده فشار میدهم…
- شيما جان ميشه ازت خواهش كنم هرروز اون كتابو دستت نگيری؟ باید جاشونو عوض کنم!
سرت را بالا میآوری، اخم میكنی و میگويی:
- باور كن خيلی حواسم بود كه گم نشن… نمیدونم چهجوری…
اما حرفت را تمام نمیكنی.
- كلا پنج تا تارِ مو اونم به زورِ گشتن روی لباسها و شونهت پيدا كرده بودم كه… الان بايد سه تا باشن، آره؟
- اوهوم… سهتان… علی قول میدم ایندفعه خودم کلِ خونه رو بگردم و پیدا کنم… ببخشید خب!
دستت را رها میکنم، چشمهام را میبندم، دستم را روی سرم میگذارم. نگاهم میکنی، با انگشت يک قلبِ بزرگ روی گونهام میكشی، مثلِ هميشه آخرش را محكم به هم وصل میكنی و میگويی: "اووم بوس!"
با صدای رعدوبرق از جا میپرم. چراغِ بالكن روشن شده و شمع خاموش. سيگاری كه نصفه رهاش كرده بودم، نفسهای آخرش را میكشد و خاكسترش همانطور دست نخورده مانده. با چشمهام میشمارم… يک، دو، سه، چهار، پنج! پنج تارِ موی سياهِ زنانه از لای كتاب بيرون زده. نگاهم به قابعكسِ روی ميز، جايی كه چشمهای بادامیش با ريملِ سياه، نازکتر شدهاند میافتد. صدای رعدوبرق از تخت جدایم میكند و پرتم میکند پشت پنجره. پرده را كنار میزنم و خيابانِ خالی را كه با نورِ چراغِ بالكن روشن شده نگاه میكنم. شُرشُرِ باران در چشم برهم زدنی آسفالت را خيس میكند. پنجره را باز میكنم. بوی شهرِ بارانخورده انگار پشتِ شيشه منتظر بوده باشد، میریزد توی اتاق. سرم را بيرون میبرم، بالا را نگاه میكنم و به اين فكر میكنم كه…"خدا توی بارون خيس نميشه؟"
تابستان هزار و سیصد و نود و هفت/تهران