مرتضی معمار
مرتضی معمار
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

عشق، امری عقلانی یا غیر منطقی؟

عشاق (The Lovers) تابلویی از رنگ روغن اثر رنه ماگریت است که دو انسان (احتمالا مرد و زنی) را با چهره پیچیده در پارچه در حال بوسیدن نشان می‌دهد
عشاق (The Lovers) تابلویی از رنگ روغن اثر رنه ماگریت است که دو انسان (احتمالا مرد و زنی) را با چهره پیچیده در پارچه در حال بوسیدن نشان می‌دهد


می گویند عشق در جهان مهم ترین چیز است. اما در این میان چند نفر از انسان ها درنگ می کنند و از خود می پرسند که به راستی عشق چیست؟ فیلسوفان کسانی هستند که دربارۀ چیزهایی پرسش می کنند که دیگران آن ها را بدیهی می دانند. عشق چیزی است که انسان ها از آغاز تاریخ آن را بدیهی دیده اند. فیلسوفان از آن زمان کوشیده اند که دست کم بفهمند عشق چیست.[فلسفه برای نوآموزان، تردید در باورهای رایج، شاروان ام. کای؛ پُل تامسون، ج1، ص25] افلاطون در رسالۀ ضیافت، به تحقیق دربارۀ ماهیت عشق پرداخته است. این گفتگو، گروهی را در یک مهمانی ترسیم می کند که هر کدام دیدگاهی دربارۀ چیستی عشق ارائه می دهد. یکی از مردان، که نمایشنامه نویسی به نام «آریستوفانس» است، استدلال می کند که عشق راستین هنگامی است که شما «نیمۀ گمشدۀ» خود را بیابید. او برای مهمان ها توضیح می دهد که انسان ها در اصل به سه شکل متفاوت خلق شده اند:

1. یک نیمه مرد و نیمۀ دیگر زن

2. دو نیمه مرد

3. دو نیمه زن

اما یکی از خدایان که از انسان ها عصبانی شده بود، نیمه ها را از هم جدا کرد و هر کدام را در طرفی دور از هم قرار داد. آریستوفانس پیشنهاد می کند که همۀ ما باید زندگی مان را وقف یافتن نیمه گمشده خود کنیم. هنگامی که نیمۀ گمشده خود را ببینیم او را خواهیم شناخت، زیرا او پیش تر جزئی از ما بوده است. نیمۀ گمشدۀ ما همان عشق راستین است. احتمالاً آریستوفانس قصد ندارد که ما داستانش را به معنای واقعی کلمه جدی بگیریم، بلکه بهتر است آن را تمثیلی برای احساسات خوبمان هنگام عاشق بودن بدانیم.[ضیافت یا سخن در خصوص عشق]

فیلسوفان اتفاق نظر دارند که عشق چیز خوبی است، اما اتفاق نظر ندارند که چرا عشق خوب است. بر اساس نظر افلاطون، عشق خوب است زیرا عقلانی است، به این معنا که عشق همواره دلیل عقلانی دارد. او معتقد است که عشق حقیقی همواره به سوی زیبایی حقیقی کشیده می شود. زیبایی حقیقی چیزی نیست که بتوان آن را دید یا احساس کرد، بلکه از رهگذر فلسفه به وجود زیبایی پی می بریم، یعنی با اندیشیدن دربارۀ آن. بر اساس دیدگاه افلاطون، هنگامی که به کسی عشق می ورزیم، در واقع به «مثال زیبایی» عشق می ورزیم که در آن شخص بازتابیده شده است. از آنجا که «مثال زیبایی» برترین خیر است، کاملاً حق داریم که به آن عشق بورزیم.


بوسه (Der Kuss) اثری از گوستاو کلیمت (۱۸۶۲–۱۹۱۸ میلادی)، نقاش نمادگرای اتریشی
بوسه (Der Kuss) اثری از گوستاو کلیمت (۱۸۶۲–۱۹۱۸ میلادی)، نقاش نمادگرای اتریشی


نراقی در مقدمۀ کتاب «دربارۀ عشق»، عشق افلاطونی را با عشق آریستوفانس مقایسه کرده و می نویسد: «در عشق افلاطونی (یا مدل سقراطی – دیوتیمایی در «رساله مهمانی» افلاطون):

1. محبوب، اهمیت ذاتی ندارد و صرفاً پنجره‌ای به حقیقت است. محبوب واقعی، حقیقت کلی و مطلق است.
2. جسمانیت، تحقیر می‌شود و مطلوب اصلی، امری ماورای حس است.

در عشق آریستوفانی:

1. فرد محبوب، موضوعیت و اهمیت ویژه دارد و تنها یک فرد خاص، می‌تواند نیمه گمشده فرد باشد و به او کمال خاص را ببخشد.
2. اتحاد جسمانی، نمادی از اتحاد روحی و وجودی عاشق و معشوق است.


خلاصه اینکه در میان فلاسفه حرف واحدی درباره عشق وجود ندارد اما تقریبا بسیاری از آنها عشق را جدی نگرفته اند، چون از دید آنها عشق، معمولا با عقل جور در نمی آید. مثلا هگل، عشق را در بنیاد خانواده می بیند. زن و مردی به همدیگر علاقمند می شوند و سپس ازدواج می کنند. به این ترتیب، یکی از ابعاد عشق که فلسفه هگل بسیار بر آن تاکید می شود، جنبه وحدت بخشی آن است؛ به خصوص در تحلیلی که او از تشکیل خانواده به دست می دهد، این مهم نقش اساسی ایفا می کند.

به تعبیر هگل، زن و شوهر، از شخصیت های مستقل شان صرف نظر می کنند و به این ترتیب به شخصیتی واحد بدل می شوند. زناشویی، آگاهی بر یگانگی خود و دیگری است و این یعنی عشق. بر همین اساس طلاق نیز، به واسطه آنکه این پیوند روحانی و اخلاقی را از هم می گسلد، غیراخلاقی است و باید به تاخیر افتد. بنابراین عشق نه تنها وحدت بخش است، بلکه عنصری اساسا اخلاقی به شمار می رود.

امانوئل کانت که کلا بی خیال عشق است. او عشق معنوی را که به طور کلی ندیده می گیرد، چون با عقل جور درنمی آید و توجه به نیازهای جسمی را هم کلا پست می داند، حتی در ازدواج. این نظریه از عقاید هگل هم سختگیرانه تر است اما می توان ریشه هر دو عقیده را در آیین کاتولیک دید، آنجا که کشیشان ازدواج نمی کنند و این نکته را حقیر می دانند یا حتی در برخی از گرایش های عرفان یهودی که به ترک دنیا، تاکید می کنند.

نیچه هم به عشق باوری ندارد، هر چند خودش بارها تلاش کرد تا عشق را تجربه کند و ناموفق بود. او تحت تاثیر شوپنهاور، هدف از عشق را استمرار نوع انسان می داند و تولد ابرمرد برای ایجاد اخلاق با یک ارزش گذاری جدید.

نیچه می گوید که همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر، اما افراد فرومایه فکر می کنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه در نظر نیچه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست.

حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی است، برای نیچه خنده دار است، زیرا او هم چیز را طبق خواست قدرت می داند. همه اینها باعث می شود که نیچه عشق را فریبنده و ویرانگر بداند نه نجات بخش. او می گوید که با رنج عمیق درونی آدمی از دیگران جدا می شود و والا می شود. انسان های آزاده، دل شکسته و پرغرور خود را پنهان می کنند اما آیا اگر نیچه در زندگی اش، به عشق سالومه می رسید، باز هم چنین می گفت؟


عشقفلسفهنیچهعشق افلاطونیافلاطون
مینویسم پس هستم. احساس زنده بودن میکنم، وقتی که میتوانم بخوانم، بنویسم و به اشتراک بگذارم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید