درک و شناختی که فلسفه میتواند در مورد عشق به ما بدهد عمیق و متفاوت اند. شناخت هایی که میتوانند ظرفیتمان در عشق ورزیدن افزایش دهند و درک و دریافتمان را گسترش ببخشند. این گونه هم نیست که این شناخت ها ناگهان عشق را برای ما آسان کنند، اما میتوانند اثبات کنند که هیچ وقت از اشتباه کردن در عشق راه فراری نیست و اشتباه کردن بخشی از روند بهتر شدن در عشق ورزیدن است.
علاوه بر این، زمانی که همه چیز خوب پیش می روند، اکثر افراد اصلا به عشق فکر هم نمیکنند. عشق وقتی با همه ی پیچیدگی هایش برای ما آشکار میشود که خوب پیش نرود و به ویژه وقتی که مورد رنجیده خاطر شدنمان شود. با این حال، اندیشه هایی درباره ی عشق میتوانند کمک مان کنند که گره کورش را برای خودمان باز کنیم. همانطور که روانشناس آلمانی اریک فروم معتقد است که عشق ورزیدن یک هنر است، هنری که حتی بسیاری از فیلسوفان معتقد بودنند که میتوان آن را آموخت.
افسانه آندروگونوس
افلاطون را به احتمال زیاد میتوان اولین فیلسوف غربی که عشق را در مرکز توجه ها قرار داد نام گذاشت. رسالۀ ضیافت، به تحقیق دربارۀ ماهیت عشق پرداخته است. این گفتگو، گروهی را در یک مهمانی ترسیم می کند که هر کدام دیدگاهی دربارۀ چیستی عشق ارائه می دهد. یکی از مردان، که نمایشنامه نویس و طنز پرداز بزرگ یونانی به نام آریستوفان است، استدلال می کند که آغاز جهان جز نر و ماده جنسی دیگری به نام آندروگونوس (نرماده) هم وجود داشته است. اما پس از آن خدایان آنها را به دو نیم کرده اند و از همان نیمه ها بوده که مردان و زنانی که ما هستیم شکل گرفته اند. (عامل دوپاره شدن نرماده توطئهای بود که از جانب زئوس، خدای خدایان، تدارک دیده میشود تا قدرت بالای نرماده از بین برود.) به این خاطر است که امروزه ما به دنبال نیمه گمشده مان در زمین سرگردانیم و هنگامی که آن را بیابیم چه شادمانی که در انتظارمان است.
این افسانه بیان گر قدرت بالای عشق است. هر چیز که در زندگی نیازمند مراقبت و رسیدگی ویژه ایی باشد در واقع نیازمند عشق است و این داستان انسان دوشقه شده ای که به این سو و آنسو در پی نیمه دیگراشان اند به خوبی گویا این نکته است.
افلاطون و عشق آتشین
افسانه افلاطون در مورد نیمه های گمشده تا حد زیادی بر عشق رومانتیک نیز تاکید دارد. جالب اینکه همه یا اکثر مباحث مربوط به عشق در فرهنگ ما نیز به عشق آتشین یا همان رمانتیک ربط پیدا میکند. در هر حال این عشقی است که بیشتر مردم امیدش را در سر دارند، شاید امروزه تقصیر را گردن احساسات گرایی های رقیق تجاری بیندازید که نقش مهمی در عشق خواهی ما ایفا میکنند. آگهی هایی که هر سال خیابان ها و مراکز خرید را پر از قلب های صورتی و گل سرخهای ( روز جهانی عشاق ) میکنند. آنها به ما مژده میدهند که تجربه عشق زندگی مان را متحول خواهد کرد. اما شاید مشکل دیرینه تر از اینها باشد. افلاطون نگران این موضوع بود که مبادا مردم روزگار خودش هم عشق را همچون خدایی پرستش کنند. او معتقد بود که اگر عشق را به مقام خدایی برسانید، آن عشق بر شما فرمان می راند و نابودتان میکند. اما در ضمن، عشق را فوق العاده مهم میدانست. به باور او بهتر است عشق را چیزی بدانیم که ما را در زندگی به بهترین ها راهنمایی کند. آن چه که در این میان حائز اهمیت است، اینست که عشق، در بهترین شکل و حالتش ما را برمی انگیزد به تلاش برای به دست آوردن چیزهای عالی تری که میتوانیم زندگیمان را وقفشان سازیم. افلاطون هم بر این عقیده بود که عشق همچون نردبانی است که بالا می کشاندتان و آنچه فراهم میسازد شور و شوق و پیوندی عمیقتر با زندگی است.
چگونه میتوان در عشق آزاد بود اما بی بندوبار نه
به عقیده افلاطون بشر برای عشق ورزیدن ساخته شده است و انسان بودن یعنی جست و جوی چیزهای دوست داشتنی. او از جهتی بر این باور است که آزاد و رها بودن در عشق خوب است، نه به معنای همبستر شدن با این آن ، بلکه برای پرورش عشقی که درونمان نهفته است. از نظر افلاطون رها بودن و در عین حال بی بندوبار نبودن در عشق به معنا پروراندن نوع عالی تری از عشق است که شاید بتوان آن را تربیت عشق نامید. به این معنا که بیاموزیم عشق فراتر از احساسات آتشین و هجوم هرمون ها به مغز است. عشق یعنی در آغوش کشیدن زندگی.
نکته جالب اینکه عشق در این معنا، اساسا دست یافتنی نیست، بلکه ساختنی است. همه این تکاپوهایی که مردم این روزها صرف عشق میکنند به نظر تلاشی است که جلوه دوست داشتنی تری از خود نشان دهند، اما مسئله اصلی این است که شما خودتان چقدر توان و ظرفیت عشق وزیدن دارید. عشق چیزی است که با تمرین ممکن میشود. همانگونه که سخاوت با مهربانی. عشق عمل است، فعالیت است، نوعی نگرش است که با قدم گذاشتن به جهان آن در می یابید. پس در اینجا، برخلاف آنچه غالبا گفته میشود، مسئله در اکثر موارد آن نیست که صبر کنید تا عشق اتفاق بیفتتد، بلکه باید خودتان آن را خلق کنید. و رسیدن به چنین عشقی زمان و شهامت بسیار می طلبد.
هنگامی که عشق و عاشقی های رایج اسباب آزار میشوند
از دیدگاه اریک فروم، عاشق شدن را پایانی هست. او توضیح میدهد که اساس عشق بر آشنایی دو غریبه با یکدیگر است. پس وقتی برای طرف مقابلتان غریبه نباشید و او هم احساس غریبگی با شما نداشته باشد، احساس عشق و شوق حاصل از آن هم به تدریج فروکش خواهد کرد. آنچه که قبلتر معجزه آسا بوده کم کم کسالت بار می شود، در مرحله بعد میتوان حس کرد که اگر در گذشته در مسیر عشق افتاده بودید، حالا از آن بیرون افتاده اید. حتی گاهی وسوسه میشوید همه چیز را به هم بهم بزنید. خطرناک آنجایست که افراد به همین عاشق شدن و شور و هیجان های گذرای آن وابسته شوند. اما فروم میگوید عشقی نوع دیگر هم در کار است که او ( در مسیر عشق ایستادن و ماندن ) نامیده است. برا خلاف عاشق شدنِ معمول که همان ( در مسیر عشق افتادن ) است و اساسش تا حدودی بر غریبه بودن طرفین با یکدیگر استوار است. ( در مسیر عشق ایستادن و ماندن ) عشق ورزیدن به دیگری است چرا که او را به همان خوبی خود میشناسید. لذت چنین عشقی در شادمانی حاصل از این است که فردی دیگری را میشناسید و او هم شما را میشناسد.
تفاوت این دو نوع عشق را تا حدودی میتوان با همنشینی با افرادی که درگیر آنند دریافت. معاشرت با زوج هایی که به تازگی عاشق یکدیگر شده اند معمولا چندان خوشایند نیست. آنها چنان در عشق هم افتاده اند که چندان کاری به دیگران ندارند. آنها چنان مجذوب یکدیگرند که باقی دنیا را نمیبینند، و عشق را بخت و اقبالی می دانند که تنها نصیب خودشان شده و بقیه افراد از آن بی بهره مانده اند. در نتیجه، با چنین افرادی احساس تنهایی میکنیم. اما سر بردن با افرادی که در عشق ایستاده اند سراسر متفاوت است. دوست داشتنی ترین افرادی که میشناسیم آنهایی هستند که عاشق یکدیگرند و شما را هم در عشق خود شریک می سازند. آنها با ایستادن و ماندن در عشق، به شما هم خوشامد میگویند. چنین عاشقانی هنر عشق ورزیدن به یکدیگر را آموخته اند و همین منجر آن میشود که مراقب و متوجه دیگران هم باشند.
منبع : گزیده ایی از فصلی از کتاب The Good Life: 30 Steps to Perfecting the Art of Living نوشته Mark Vernon , گزیده ایی از کتاب The Art of Loving نوشته Erich Fromm