
تو بلد نبودی شنوندهی حرفهام باشی،
و حالا من دیگه میلی ندارم به شنیدنِ حرفهای تو.
نه از قهر، نه از بیعلاقگی — از خستگی.
از اون نوع خستگی که وقتی با کسی حرف میزنی، اما میفهمی گوشهاش فقط منتظر نوبت جوابدادنه،
نه شنیدن.
گاهی رابطهها نه با فریاد، که با همین سکوتها میمیرن.
با همین لحظههایی که یکی هنوز داره توضیح میده،
و اون یکی فقط دنبال راهییه تا از خودش دفاع کنه.
من اون آدمم که خسته شد از توضیح دادن،
از ثابت کردن، از صبر کردن، از نگهداشتن چیزی که از هر دو سمت ترک برداشته بود.
تو همیشه گفتی که من تغییر کردم،
اما هیچوقت نپرسیدی چرا.
نپرسیدی از کِی صدای من دیگه اون لحنِ گرمِ همیشگی رو نداشت،
از کِی چشمام موقع نگاهکردن بهت خستهتر شد.
شاید چون فکر کردی همیشه وقت داری برای فهمیدن،
در حالیکه آدمها یه روزی بیصدا تموم میشن.
حالا هم تموم شدم —
نه با عصبانیت، با آرامش.
از اون آرامشهایی که بعد از هزار بار شکستن میاد،
وقتی دیگه یاد میگیری نبودنِ کسی گاهی سبکتر از موندنشه.
من هنوز احترامت رو دارم،
اما نه از جنس دوست داشتن.
از جنسِ فاصله.
از اون فاصلههایی که آدم برای حفظِ خودش میسازه،
نه برای فرار، بلکه برای نفس کشیدن.
تو اون تصویر ایدهآلی نبودی که ذهنم ساخته بود،
همونطور که من قطعاً تصویر ایدهآل تو نبودم.
و شاید اصلِ اشتباه همین بود —
که ما از هم انتظارِ نسخهی بهترِ هم رو داشتیم، نه خودِ واقعیمون رو.
من بالاخره پذیرفتم،
که هیچکس رو نمیشه تغییر داد،
مگر خودش بخواد.
و حالا که بودنت بیشتر از آرامش، درد میآره،
من چارهای جز گذر ندارم.
این گذر، پاککردن نیست.
یادها میمونن، فقط جاهاشون عوض میشه.
یه روزی، شاید وسط یه آهنگ یا بوی بارون،
باز یادت بیاد.
ولی دیگه نه با دلتنگی،
با لبخند.
چون بعضی آدمها قرار نیست برگردن،
قرار بوده فقط مسیر رو به ما نشون بدن.
و تو مسیر من رو نشون دادی،
هرچند خودت توش جا موندی.