یکی از شب های تاریک اردیبهشت، ساعات بامداد خود را گذراند؛ برای یک لحظه روح ارشمیدس در من دمید و گفت: یافتم.
این یافتم همانا و بقیه ماجرا همان.
شاید خیلی از شمایی که در این شبکه مجازی فعالیت دارید، نوشتن را از ثبت وقایع روزمره یا خاطرات در دفتر محرمانه خودتان شروع کردید. خودکار به دست گرفتید و شروع کردید. کاغذ رو لمس کردید.
حقیقت امر بنده هم یک همچنین دفتری دارم که اسمش را < اندر احوالات شخصی امیر عرب > گذاشتهام و گاهگاهی دست به قلم میشوم. هماکنون جلد دوم آن هم در حال تکمیل است. کمی زیاده گویی کردم اما مقصودم در آخر این بود که امشب دیدم تا کشوی کنار میز کارم ۳ متر راه است و حقیقتا دور بود. پس کمر همت بستم و تب جدید در مروگر خودم را باز کردم و جستجو کردم ویرگول.
حالا چه موضوع مهمی بود که این چنین مصرانه باید به رشته تحریر در میآمد و اگر امشب این تراوشات ثبت نمیشدند، دنیا به آخر میرسید. الان میگویم.
شاید باورتان نشود که همین مقدمه چینی بالا باعث شد یادم برود که اصلا چی میخواستم بگویم. شاید همین دلیلش بود که باید این چنین مصرانه بر عرصهی اینترنت ثبت میشد. بنویسیم تا یادمان نرود.
یادم افتاد، ارشمیدس.
چندی قبل بعد از اتمام فصل دوم سریال دارک، همان طور بر روی تخت با دستی به چانه در حال هضم سریال بودم که چندین نظریه مهم و فرضیه های چالشی در زمینه فضا و مکان به ذهن من خطور کرد که روح مرحوم اینشتین را در گور لرزاند.
سپس کمی از دوستان بیدار این موقع صبح پرس و جو کردم و فهمیدم نه تنها درست نمیگویم بلکه تمام جهانیان در اشباه هستند و من گالیلهی زمان خود هستم. شاید امروز متوجه نشوید من چه میگویم اما فردا روزی به آن خواهید رسید و اکنون من، امیر عرب، با علی رقم میل باطنی خویش، اعلام میکنم هرچه شما بگویید درست است و بنده غلط میگویم. توبه میکنم باشد لطف خدا شامل من شود. ( وی در همین هین پای خود را بر زمین به شکل دایره حرکت میدهد.)
به رسم نسخه کاغذی اندر احوالات در انتهای نوشته، چند بیتی شعر مینویسم که قرعه امشب به نام حافظ افتاد.
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی که
نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت