!Radio Celery
!Radio Celery
خواندن ۷ دقیقه·۹ ماه پیش

آيا خدا واقعا مرده است يا ما او را كشته ايم؟

فلاسفه انسان هاي جالبي هستن. تقريبا همه شون زندگي هاي غير معمول و خارج از عرف و در مواردي حتي دردناك و قابل ترحم داشتن.

به عبارتي انگار زندگی روی خوشش رو به اونا نشون نمی داد. دليلش هم معلوم نيست.

هراكليتوس كه از موجودات غير قابل تحمل دوپاي اطرافش متنفر بود و دست اخر زد به سرش و سر از كوه و بيابون دراورد. حتی اثارش هم گنگ و مبهم باقی موندن كه ظاهرا به اين معناست كه از ..پيچ شدن مغز مخاطبش لذت می بره.

سقراط گير يك مشت الواطي افتاده بود كه به هر پديده ای كه خلاف منافع و موقعيتشون بود انگ تابو می چسبوندن و از اخر هم كار خودشون رو كردن. البته كسايی كه ادم رو "كله پياز" صدا بزنن همچين حركتی از سمتشون كاملا قابل پيش بينيه.

سنكا كه واقعا بدبخت دو عالم بود. از تبعيد به خاطر افتراي ملكه ي نفرت انگيز امپراتور گرفته تا سلي كه باعث شد براي خلاصي از عذابش تا مرز خودكشي هم بره، از دست دادن تمام دارايي و خونواده و موقعيت سياسي ش، شاهد بودن در اتش سوختن رم و با خاك يكسان شدن پومپئی در زلزله، و پنج سال تموم داشتن سمت معلم سرخونه يكی از نفرت انگيز ترين امپراتور هاي تاريخ رم، "نرون" كه به علت توهم توطعه سر زن، مادر و برادر خودش رو زير اب كرده بود و دست اخر دستور داد ياور پونزده ساله شفيقش جلوی زن و بچه هاش، خودش رو بكشه.

Jacques-Louis David
Jacques-Louis David


از عاقبت زندگی افلاطون و ارسطو كه خبر ندارم، اما اكثر فلاسفه ايرانی با وجود اينكه اطبا حاذقی بودن، عمر كوتاهی داشتن و جدای از اين خيلي از اونا هم حس مي كردن بين يك گله گوسفندن كه تا اخر عمر مجبورن تحملشون كنن؛ هرچند به خاطر اعتقادات مذهبي اينو به زبون نمياوردن. اما عمر كوتاه شون واقعا براي من سواله.

فلاسفه مدرن كه گفتن ندارن، اشاره اي به خوددرگيري و ديوونگي كنت و هيوم نميكنم [هرچند كنت اصلا فيلسوف نبود]

بدتر از همه سرنوشت نيچه بود كه وقتي چندان پير هم نبود ديوانه شد و انداختنش تيمارستان. روابط عاشقانه ش افتضاح بود و از الماني ها، مسيحيا، مادر و خواهر خودش، مشروب و كلي چيزاي ديگه بدش ميومد. به شدت مغرور بود و همين بين اون و بقيه فرسنگ ها فاصله انداخته بود؛ چون بقيه رو يك مشت احمق خطاب ميكرد و فاز خداگونه اي در مقابل اونا بر ميداشت. در حالي كه شايد جز كمي نبوغ فلسفي و اگر بخوايم منصف باشيم سبيل هاي گراز ماهي، فرق ديگري با اين بندگان خدا نداشت.


Friedrich Nietzsche(1844–1868)
Friedrich Nietzsche(1844–1868)


درونگرايي افراطي نيچه رو درك ميكنم، همينطور درموندگيش در اجتماع رو.

نيچه به شدت منطقي بود، همينطور بسياري از فلاسفه قبل اون. اما ايا منطقي بودن هميشه باعث ميشه زندگي زميني راحتي رو تجربه كنيم؟ اصلا تعريف ما از منطقي بودن چيه؟

چقدر تلاش می‌کنیم واقعا منطقی باشیم؟
چقدر تلاش می‌کنیم واقعا منطقی باشیم؟

نيچه عاشق اپيكور بود، اما نتونست مثل اون از زندگيش لذت ببره. نيچه نتونست با انسان ها كنار بياد.

متاسفم اگر اين جمله رو ميگم و تن اون در گور مي لرزه، اما نيچه در زندگيش شكست خورد و پايان شكوهمندي نداشت. فلسفه ش اگرچه به شدت باهاش همذات پنداري ميكنم، اما آميخته به غرور و لجاجته.

متاسفانه نيچه دقيقا همون غاز كينه توزي بود كه به خواهرش نسبت داده بود، هرچند سامي ستيز نبود، يعني مشكلي با يهودي ها نداشت.

نيچه قدر نشناس بود و قدر زحمات خوانواده ش رو ندونست. "از مادرم بدم مي آيد و حالم از شنيدن صداي خواهرم به هم مي خورد. هروقت با انها بودم مريض ميشدم!"

با وجود اينهمه عيب آشكار، جداي از فلسفه جذاب و جالب نيچه، نسبت به زندگي شخصي اون حس ترحم و همدردي دارم.

در چه صورتي به حدي از درموندگي نيچه ميرسيم و زندگي رو به كام خودمون و بعد اطرافيانمون تلخ ميكنيم؟

اگر درصورت وقوع بحث و اختلاف با ديگران، اولين كاري كه میكنيم مقصر شمردن طرف مقابله و نگاه تك بعدي به قضاياي اتفاق افتاده داشته باشيم. منظورم اينه كه نتونيم تصور كنيم شايد بخشي از فضاحت ماجرا بر گردن ما بوده، نتونيم حالتي رو تصور كنيم جز پنداشته هاي خودمون.نه تنها نتونيم طرف مقابل رو درك كنيم یا دیدمون رو تغییر بدیم، بلکه حتي حاضر به اينكار هم نباشيم.

حالتي که فقط احساسات خودمون رو در نظر بگیریم و کاری به باقی واقعیات نداشته باشیم.

  • هرچیزی/کسی احساسات من رو جریحه دار کنه و بر وفق مرادم نباشه، نامطلوب، بد، کریه و اشتباهه.
  • فلانی احساسات من رو جریحه دار کرد، فلان موضوع باب میلم نبود، فلان اتفاق بد افتاد...
  • نتیجه: اتفاق بدی افتاده، فلانی شخص مزخرفیه، من بدشانسم و دنيا باهام سر جنگ داره.

اگر بعد از مشاجرات، عاقل بوديم و تونستيم پس از فروكش كردن احساسات خودمون، سنگ هامون رو وا بكنيم [حداقل با خودمون]، غرومون رو بذاريم كنار و جنبه ديدن ماجرا طوري كه اتفاق افتاده رو داشته باشيم نه طوري كه ما ديديم، اگر يك دور كامل تونستيم احساسات و موقعيت شخص مقابل از ديد خودش رو درك كنيم, یا از زاویه دیگه ای به وقایعی که اونها رو عامل بدبختی خودمون ميكنيم نگاه کنیم، اونوقته كه ما ميتونيم ادعا كنيم به بلوغ رسيديم؛ چون فقط یک انسان بالغ توانایی و درک این رو داره که که "شاید ادراکات، تفسیرات و احساسات اون ملاک حقيقتی نباشه که تام میدونم."

انسان بالغ به خودش و پنداشته هاش شک میکنه.

هروقت ما تونستيم تصور كنيم شايد دنيا با برداشتي كه ازش داريم متفاوته، احتمالا كمتر دچار اون احساسات منفي شديدي بشيم كه در اينجور مواقع اغلب اوقات تصور ميكنيم.

متاسفانه زندگي خود ما انسان هاي عادي فرقي با سوفيست هايي كه باعث مرگ سقراط شدن، يا نيچه ي كله شق نداره. به اين دليل كه ما حاضر نيستيم از منافع و احساسات خودمون كوتاه بيايم و سعي كنيم دنيا رو جوري كه هست ببينيم، نه چيزي كه شايد فقط در نظر ما درسته و واقعيت كامل رو منعكس نميكنه. متاسفانه ما حاضر نيسيتيم دنيايي رو تصور كنيم كه در اون، حقيقت مطابق با واقعيتي نيست كه ما تصور ميكرديم و بناي شناختمون رو بر پايه اون چيديم.

متاسفانه ما انسان هاي عادي هم درون خودمون روح يك سوفيست، يا نيچه ي كله شق رو داريم.

نيچه ي كله شق انسانيه كه كمي باهوش و در بعضي لحاظ متفاوت با ديگرانه. اون جنبه برخورد با اين تفاوت رو نداره و اينطور ميشه كه هوا برش مي داره و تصور ميكنه هيچ انساني دركش نميكنه و همه از دم ديوونه ن. [خود منم تا حدي چنين احساسي دارم، اما ميدونم كه اين فقط احساسات منه و واقعيت ممكنه متفاوت باشه. سعی میکنم اين احساس رو در برخوردم با ديگران نشون ندم]

نيچه کله شق استعدادی شگرف در مغالطه و جدل در راه اهدافش رو داره.

تجربيات تلخ، شكست ها و احساسات منفي ما شايد باعث انزجار و دوريمون از ادما بشه، اما نبايد اين از يادمون بره كه "واقعيت دنيا، قرار نبوده و نيست بر اساس تراژدي ها و احساسات ما بوده باشه. تلخي زندگي منو ناراحت ميكنه، اما بقيه انسان ها، هرچقدر هم كه در ذهن ما احمق باشن، نه چيزي به ما بدهكارن و نه ما سر و گردني بالاتر از اونا داریم."

همه ما انسان هاي خامي هستيم كه بخش اعظم زندگيمون با ازمون و خطا پيش ميره. اما نبايد در ميونه راه جا بزنيم. نبايد يك اشتباه فاحش و دردناك رو مبناي كل تجربيات زندگيمون قرار بديم. مهمتر از اون، نبايد بر اساس اون ساير انسان ها رو قضاوت و بر اون اساس با اونا رفتار كنيم.


نيچه حتي از اينم فراتر رفت و به رغم اينكه فيلسوف بود، اشتباه بسيار بدي كرد و از احساساتش نتايج فلسفي گرفت. این بدترین اشتباهیه که یک فيلسوف میتونه بکنه.

سنكا، سقراط و اپيكور فرق فاحشي با نيچه و هراكليتوس داشتن: اونا از احساسات، نااميدي ها و شكست هاشون نتايج فلسفي نميگرفتن. اونا اجازه نمي دادن تراژدي هاي زندگي، ديد اونا نسبت به زندگي رو تعيين كنه. بلكه اين اونا بودن كه تصميم ميگرفتن چطوري به تراژدي نگاه كنن و ازش گذر كنن. اونا از تراژدي، نتيجه نگرفتن كه دنيا عليه اوناست و چشم ديدن شون رو نداره.

احساسات ما و قضاوت هاي ساده لوحانه مون از زندگي و ديگران بر اساس اونا، حتي اگه فيلسوف هم باشيم، با ما كاري ميكنه كه سر از تيمارستان در بياريم. يا به قدري كينه توز و لجوج بشيم كه اطرافيان و نزديكان مون قيد ما رو بزنن و ديگه نتونن تحمل مون كنن.

نيچه تا جايي پيش رفت كه حتي خدا رو هم مرده پنداشت. ميخوام بگم كه، انقدر احساسات نيچه بر اون چيره شده بود كه هيچ خيري رو در جهان نمي ديد و انقدر همه چيز بنظرش تيره و تار ميومد.

با اين وجود، آيا نيچه صد درصد منطقي بود؟ يا بهتره سوالم رو اينطور بپرسم: آيا "منطقي"، تعريف كامل و درستي براي نيچه ست؟




قضاوتنيچهفلسفهچطور ديوونه بشيم و بزنه به سرموناحساسات منفی
.In for a penny, in for a pound
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید