در چند ماه اخیر بازدهی مطلوبی نداشتهام. یک ماه دیگر دوسال میشود که از خانه و کاشانه دل بریدم و رهسپار دفاع از وطن شدم. حال امّا خدمت تمام شده، وظیفهام به اتمام رسیده و دِینام را به کشورم پرداخت کردهام. یادآوری آن ایّام هم تلخ است و هم شیرین. آبی که هفتگی قطع بود، کولری که هیچوقت خنک نمیکرد، بیداریهای شبانه، نگهبانیهایی که مسئولیت یک یگان با پنجاه سرباز برعهدهام بود، و در 36 ساعت، فقط سه ساعت میخوابیدم. حمامی که در زمستان سرد و در تابستان گرم بود، آبی که هیچوقت خُنک نبود، یخچالی که همیشه خراب بود، تلویزیونی که قرار بود باشد و نبود، توهین و تحقیر و ناسزاها که از همصنفیها میخوردیم که دیگر جای خود دارد. خُب از تلخیها بگذریم، برخورد با طیف مختلفی از هموطنها با قومیتها و زبانهای مختلف برایام جذابیت زیادی داشت، چندباری تلاش کردم، عربی، ترکی و کردی یاد بگیرم که البته مثمر ثمر نبود. چندشبی هم از یک رفیقِ آیتلسدارمان خواستیم برایمان کلاس زبان بگذارد که آن هم ادامه نیافت. سطحِ خواستههایمان به حداقل رسیده بود، غذای کافی، حمام گرم، جای خواب نرم نهایت آمال و آرزوهایمان شده بود که همان هم نبود یا کم بود، هر چه هوا سرد بود امّا دوستیها گرم بود. با اینکه از هم خیلی نمیدانستیم امّا کیفمان کوک بود با کمترین مقدارها. قناعت جزئی از وجودمان شده بود. هر چه به دستمان میرسید میخواندیم، میدیدیم. فرصتی شد کتابهای مشهوری را که - فقط به سبب مشهور شدنشان نخوانده بودم - بخوانم. همچون کوری، 1984، بازماندۀ روز، بیلی بتگیت.
با آمال و آرزوهای بسیار بازگشتم، دوری از اجتماع، از من فرد دیگری ساخته بود. اوّل همچون بازگشتگان از جنگ، تصور کردم شرایط جامعه تغییر کرده، کمی گذشت و فهمیدم که با تصوراتی خام و دور از واقعیت بازگشتهبودم. مدتی جویای کار شدم در استانی که بیشترین نرخ مهاجرت به خود را دارد. چند جایی مصاحبه رفتم، ماورای تصورشان صلاحیت داشتم، یا حداقل چیزیست که به من گفتاند. پاسخی دریافت نکردم. برای کارگری با مدرکِ تحصیلی دیپلم هم اقدام کردم، امّا باز هم لایق ندانستند. حال فقط شرمسازی باقیمانده و عصبیّت. حال، بیچارگی و درماندگی را بیش از قبل احساس میکنم. از کسی طلبکار نیستام، فقط به وظیفهام عمل کردم.