Mongel
Mongel
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

• شـــــکار •

عکس: Mongel
عکس: Mongel
مشاهده‌ی عکس با کیفیت اصلی




"زمستان؛ دمای هوا در سپیده دم می‌تواند تا حدّ انجماد پایین بیاید. کمی آن‌طرف‌تر، آهوی مادر و فرزند بازیگوش او زیر دستان آفتاب خود را گرم می‌کنند، اما آن‌ها باید بسیار مراقب باشند."


+ مامان، می‌شه صدای تلویزیون رو زیاد کنی؟
- آره عزیزم...


"شکارچیانِ گرسنه بین درخت‌ها و سبزه‌ها دنبال غذا می‌گردند. شکم آن‌ها چندین روز است که خالی مانده‌است. غرّان و بوکِشان در حال پرسه زدن هستند، اما یک دفعه از حرکت می‌ایستند: سرشان را برگردانده و مردمک سبز چشمشان به باریکی شمشیر درمی‌آید. به نظر می‌رسد این صیادان ماهر چیزی را احساس کرده‌اند. حالا به شکل نیم‌خیز درآمده و بدن قهوه‌ای و تنومندشان را به آرامی بین سبزه‌ها حرکت می‌دهند؛ حواسشان هست که طعمه را فراری ندهند، وگرنه چند روز دیگر را در زمستان سخت به گرسنگی سپری خواهند کرد. شیر بزرگ‌تر در حالی که زبانش را روی دندان‌های برّنده‌اش می‌کشد، فرمان توقف داده و در کمین می‌نشیند. آهوی مادر اما، مانند هر مادر دیگری، سرگرم ابراز عشق افسانه‌ای خود به فرزند است."


+ مامان، چندتا دوسم داری؟
او که با شنیدن این سوالِ بی‌ربط رشته‌های افکارش پاره می‌شود، لبخندی زده و می‌گوید:
- خیلی زیاد.
چشمانش را گرد کرده و خیلی کشیده و لوس جواب می‌دهد:
- چقد زیاااد؟!
+ اونقد زیاد که نمی‌شه شمرد.
دخترک به پایین نگاه می‌کند و توی فکر می‌رود. سپس بدون اینکه به مادرش اجازه‌ی حرف زدن بدهد بلافاصله سوال دیگری می‌پرسد:
+ مامان مگه نگفتی بابا امروز میاد؟ پس چرا هنوز نیومده؟
در حالی که سعی می‌کند صدای مضطرب و لرزانش را پنهان کند، دست نوازشگرش را بین تارهای لطیف مویش حرکت می‌دهد و می‌گوید:
- قشنگم، امروز نه، ولی فردا حتماً میاد. بهت قول میدم، باشه؟
خندیده و توی بغل او می‌پرد:
+ حیحی، باشه!


"آهوی مادر که بسیار زیرک است، حضور شیرها را بو می‌کشد. اما هیچ‌کاری نمی‌کند. شاید هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند. او ترجیح می‌دهد فرزندش قانون بی‌رحم طبیعت را بیاموزد. با این وجود، او هرگز و به هیچ قیمتی فرزندش را دودستی به شیرهای گرسنه تقدیم نمی‌کند."


+ مامان، چرا پلنگ آهو رو می‌خوره؟
- (خنده) اون شیره، نه پلنگ. خب، ... این قانون طبیعته... بعضیا باید زنده بمونن، و بعضیا باید کشته شن. حتی... حتی به... (بغضش را قورت می‌دهد) غلط.


"هر لحظه که می‌گذرد، خاک غزال‌ها تنگ و تنگ‌تر می‌شود. سرزمین زیتون دیگر خانه‌ی آن‌ها نیست. خانه به دستور سلطان جنگل از آن‌ها گرفته شده‌است. آهوی مادر نگاهی به دریاچه‌ی روبه‌رویش می‌اندازد و نگاهی به پشت سرش که توسط شیرهای وحشی اشغال شده‌است. شیرها به او حق انتخاب داده‌اند: یا بمیرد، یا کشته شود. بچه‌آهو که تازه متوجه می‌شود یک چیزهایی در حال اتفاق افتادن است، از پریدن و بازی کردن دست کشیده و می‌ایستد. سپس با چشمانی آبی که حتی اقیانوس را به ستایش وامی‌دارد، به مادر، قهرمان زندگی‌اش نگاه می‌کند. همان‌جاست که متوجه می‌شود که داستان همیشه به نفع قهرمان‌ها تمام نمی‌شود."


نگاه‌های مادر مانند پروانه‌هایی مضطرب به سمت آشوب و طوفانِ بیرون از خانه روانه شده و پژمرده می‌شوند. به سمت دیگر نگاه می‌کند و چشمانش در نیلگونِ دریای مدیترانه غرق می‌شود. آهی بلند از کنج سینه‌اش می‌کشد و پرده‌ها را با دستانی نیمه‌جان می‌بندد.
+ مامان چی شده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟ منم گریم می‌گیره‌هااا!
سریع اشک‌هایش را پاک کرده و با مهارتی مادرانه، غم‌هایش را پشت لبخندی زیبا پنهان می‌کند:
- هه، نه عزیزم، هیچی نشده! مامان قربون اون چِشای آبی و موهای فرفریت بشه! به خودم رفتی!


"شیرها هر دقیقه یک قدم برمی‌دارند و نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. نفسشان بوی خشم و توحش می‌دهد. صدای سکوت بسیار بلند است. آهوی مادر آگاه‌تر از همیشه به سرنوشت تلخ خود است. سرش را دور بچه‌آهو گره می‌اندازد، که این آخرین دیدار است. غمِ درون چشم‌هایش تمام حیوانات جنگل را به زانو درمی‌آورد."


مادر دخترش را برای آخرین بار در آغوش گرفته، چشمانش را محکم می‌فشارد و بوسه‌ای بر روی موهایش. با صدایی که نمی‌توان آن را از گریه تمیّز داد، زمزمه می‌کند: هَن.. هنوز بوی نوزاد میدی...


"شیرها از هر طرف می‌جهند و در یک چشم به هم زدن هر دوی آن‌ها را به دندان می‌گیرند..."

به امید آزادی غُزّال الغزّه از دست أُسُد الإِسرائيل.


داستان عکس منویرگولفلسطینمادرداستان
writer, translator. @itsmongel on everywhere
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید