علیرضا افچنگی
علیرضا افچنگی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

هم چنان، در حال فرار...

نمیدونم از کجا باید شروع کنم و چی باید بگم. خیلی وقته که سمت نوشتن نیومدم و نه فقط اینجا توی ویرگول، که هیچ جای دیگه هم نبوده که یه گوشه ای برای خودم پیدا کنم و شروع کنم به تخلیه افکارم. این، برای منی که تمام کودکیم کتاب خوندن بوده و قصه نوشتن، یعنی کابوس.

اما خوب میدونم که باید بنویسم. باید شروع کنم به گفتن، درست مثل قبلا که هر وقت دلم از دنیا پر میشد و نمیدونستم با کی باید حرف بزنم (بماند که خیلی نبودن آدمایی که میشد باهاشون حرف زد، آدمایی که واقعا گوش بدن و بیخود سرشون رو تکون ندن)، میرفتم یه کاغذ برمیداشتم و شروع میکردم به نوشتن.

اون موقع، کلمه ها تنها رفیقام بودن. چه وقتایی که ناراحت بودم، چه وقتایی که خوشحال بودم، فرقی نمی کرد. همیشه یا مشغول خوندن بودم، یا نوشتن. انگار که این دو تا کار، تنها چیزهایی بودن که واقعا بهم آرامش میدادن.

کلمه ها کمکم میکردن که از واقعیت دور بشم. وقتی مینوشتم دیگه مهم نبود که کجام. انگار که فقط من بودم و خودم. درست مثل همین الآن :)

نوشتن برای من، فقط یه سرگرمی نبود، یه راه فرار بود. فرار از همه ی چیزهایی که توی این دنیا آزارم میدادن. با نوشتن قصه ها خودم رو وارد یه دنیا توی سرم میکردم که همه چیزش، اونطور بود که میخواستم. همین باعث میشد که هیچوقت سر هیچ کلاسی توی مدرسه حوصله م سر نره: من اصلا اونجا نبودم!

چند وقتی میشه که نوشتن رو کنار گذاشتم، اما این چیزی رو عوض نکرده؛ همچنان، سخت مشغول فرارم! انگار که ترس ها و ناکامی های من، دائما دارن دنبالم میکنن و من باید تمام تلاشم رو بکنم تا دستشون بهم نرسه. این اما همه ی ماجرا نیست.

به چند سال اخیر که نگاه میکنم، خیلی خوب و واضح میتونم ببینم که این دنبال بازی مسخره، چقدر تونسته من رو مجبور به کارهایی کنه، که شاید عقلاً نباید انجامشون میدادم.

مثل رفتن توی رابطه با آدمهای اشتباهی، بخاطر فرار از ترس تنها موندن؛ یا رو آوردن به پرخوری برای فرار از استرس و فکر زیاد. مثل نگفتن حرفهایی که با همه وجود میخواستم بگم، بخاطر ترس از پذیرفته نشدن، یا مثل اجتناب از دنبال کردن علاقه هام، بخاطر ترس قضاوت شدن.

و چقدر وحشتناکه اینکه عقل و منطق خودت رو بدی دست ترس ها و ناکامی هات. فقط خدا میدونه که چه عواقبی در انتظارته و چه گندکاری ها که قراره انجام بدی...

به هر حال، تصمیم گرفتم تا دوباره نوشتن رو شروع کنم. دوباره ذهنم رو بیارم روی کاغذ (یا در این مورد خاص، کیبورد لپ تاپ) و دنیای مشوش این روزهام رو یکم برای خودم قابل هضم تر کنم. نیاز دارم که فرار کنم. با همه ی وجود نیاز دارم که بدوم. اما این بار، نه با انجام دادن کارهای احمقانه؛ با برگشتن به عادت قدیمی خودم.

شاید،‌ حرفایی که میزنم و چیزهایی که میگم، خیلی به واقعیت نزدیک نباشه. اتفاقا شاید خیلی هم از دنیای حوصله سر بر واقعیمون دور باشه. اونقدر دور که خیلیاشون فانتزی به نظر بیاد. اما تصمیم گرفتم که حرف هام رو، عقایدم رو، باورهام رو با صدای بلند فریاد بزنم.

اونقدر بلند، که یادم بره واقعیت رو...

اگر یک نقاش نمونه کاملی از زیبایی یک انسان بسازد و در ترکیب اندام کمال حسن را رعایت نماید اما نتواند ثابت کند که یک چنین فردی وجود خارجی دارد، آیا بنظرت از قدر او کاسته می شود؟ اگر نتوانیم ثابت کنیم که ساختن شهری که با این نمونه مطابقت داشته باشد امکان پذیر است، آیا از ارزش سخن ما کاسته خواهد شد؟
- افلاطون

عرض میکردم.

همچنان در حال فرار...


فرارنوشتن
معلمی که سعی می کند پایه باشد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید