امروز بطور ناگهانی به خاطر آوردم که دقیقا 10 سال از بهترین روز هایی که در زندگی داشتم می گذرد. دقیقا 10 سال پیش در تابستان 1390 در اوج جوانی و بر فراز قله های خوشبختی.
همیشه آرزو های بزرگ و خواسته های زیادی داشتم. هیچ وقت به کم قانع نبودم. اوایل سال 1389بیخیال درس و دانشگاه شدم و بیزنس خودم را راه اندازی کردم. وبسایت ی ساده با HTML که به کمک دوستی مجازی راه اندازی شد. و کم کم با استفاده از وردپرس سایت حرفه ای و کاملی جایگزین آن شد.
یک سال تمام بدون حتی یک روز تفریح یا استراحت کار کردم و بعد از یک سال نتیجه لذت بخش بود. واقعا برای من لذت بخش بود. درآمد سرشاری که تا قبل از آن شاید در خواب هم نمی دیدم. دیگر پول برایم فقط عدد و رقم هایی بود که در حساب های بانکی ام جابجا می شد.
لذت بخش ترین قسمت ماجرا آنجا بود که همه این پول ها را برای رسیدن به کسی که دوستش داشتم پس انداز می کردم. حالا اینقدر اعتماد به نفس و پشتوانه مالی کافی داشتم که برای رسیدن به کسی که دوستش دارم اقدام کنم. در تابستان 1390 در اوج موفقیت و خوشحالی، به نهایت خوشبختی هم رسیدم. بعد از سال ها به کسی که دوستش داشتم رسیدم.
اما زندگی همیشه بر مدار خوشی نیست. زیاد طول نکشید که طی چند ماه همه چیز از دست رفت. بی تجربگی و صد البته بد شانسی. بیزنس از بین رفت و تنها پس اندازی که برای ساختن زندگی مشترک کنار گذاشته بودم باقی ماند. البته آنقدری بود که شروع زندگی دقیقا مطابق میل و برنامه ریزی هایم باشد. اما دیگر آن حس سرخوشی قبل را نداشتم.
من در آن زمان طعم شیرین کار آفرینی را چشیدم. طعم شیرین کسب درامد روزانه را چشیدم. و شاید دلیلش همین باشد که بعد از این همه سال حتی حالا که در جایگاه شغلی مناسبی هم قرار دارم اما کاملا از وضعیتم راضی نیستم. احساس می کنم من برای کارمند بودم آفریده نشدم. شاید باید کارآفرین باشم. اما چطور شروع کنم؟ دیگر آن جوان مجرد پر انرژی نیستم. دیگر خانواده و مسئولیت هایی دارم. نمی توانم بی پروا باشم و ریسک کنم. و همین باعث عذابم شده. آه تابستان. چه خاطره هایی که در دل نداری.