امروز داشتم خاطرات گذشته را مرور می کردم. یادم آمد که روزگاری چقدر علاقه به خواندن اشعار حافظ و سعدی داشتم. یکی از سرگرمی هایم این بود که اشعار را بخوانم و معنی کنم. باورم نمی شود که چقدر از آن دوران دور شدم. شاید خودم را گم کردم. شاید این هم بازی روزگار است. تو را در هزار تویی رها می کند تا جایی که نه فقط راه خروج را، که راه خودت را هم گم کنی.
سعدی در جایی میفرماید:
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
یادم می آید سال ها پیش با دوستی در حال جدال بر سر تفسیر این بیت بودیم. الان بهتر می توانم بفهمم چرا شیخ اجل گفته "شب خوش بگفتم خواب را". من هم مدتی هست که دیگر خواب آرامی ندارم. نمی دانم آخرین باری که شب را با فکر راحت و خیال آسوده خوابیدم کی بوده.
تصمیم گرفتم روزانه زمان کوتاهی را مانند ایام گذشته به خواندن و تفسیر و تعریف اشعار بزرگانی چون حافظ و سعدی سپری کنم بلکه باز هم کمی آرامش را پیدا کردم.
خواندن غزل زیر از شیخ اجل خالی از لطف نیست. و اگر همراه با شنیدن صدای هایون شجریان هنگام اجرای تصنیف قلاب باشد که لذتش چند برابر هم خواهد شد.
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کآن صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن
گر وی به تیرم میزند استادهام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی میزدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقهام تا با کناری اوفتم
آنگه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بیوفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کآن کافر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را
فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
«سعدی! چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو»
ای بیبصر! من میروم او میکشد قلاب را