چند سال پیش خانهمان کنار یک رودخانه بود، رودخانه از وسط شهر میگذشت، کم آب بود و آرام، بجز آن چند روزی که در بهار همه جای کشور را سیل گرفته بود، این رودخانه هم ناآرام شده بود و گل آلود، آن روز ها میرفتم کنارش مینشستم و موسیقی گوش میدادم، گوشی همراه خودم میوه میبردم و گاهی کتاب هم میخواندم، از گل پارک کنار رودخانه عکس میگرفتم، قدم میزدم و سعی میکردم به صدای زندگی گوش کنم، میخواستم از دل کسالت آن روزها که هیچ چیز بر وفق مراد نبود، زندگی بیرون بکشم، نمیخواستم حتی آن روزها را از دست بدهم، هرچند اندک ولی باید از کسالت بار ترین روزها هم یک خاطره ای ساخت، یک چیزی از همه روزها برداشت و گذاشت در کنار دیگر خاطرات زندگی، این یک اصل بدیهی شده است در زندگی من و نمیخواهم حتی یک قطره از زندگی را حروم بطالت و کسالت کنم، نادر ابراهیمی میگوید : باید شیره زندگی را بیرون کشید، و چقدر خوب این جمله را انتخاب کرده تا عمق مفهوم را برساند
این روزها که کرونا مهمان منحوس ایران و جهان شده، به این فکر میکنم جز خاطرات تلخ از دست دادن ها و سختی ها، دیگر چه چیز هایی را میتوانیم برای آینده زندگیمان از روزها برداریم، چطور باید شاخِ غولِ کسالت و بطالت را بشکنیم، و زندگی مان را روی یک چیز های خوب متمرکز کنیم،
حرف خاصی در این نوشته نمیخواستم بزنم، این روزها درگیر چیزی شبیه فلج محتوایی! شدم، خیلی برای نوشتن ها جان میکنم، فکر میکنم، ولی چیز خاصی از آب در نمیآید، امیدوارم این نوشته که بعد مدت ها در ویرگول نوشتم، مرا از فلج بودگی برهاند