سال 2007 میلادی بود، حمید سوریان با حریف کره ای در فینال جهانی باکو 2007 مسابقه میداد، صحنه آخر هادی عامل داد میزد، سه امتیاز... سه امتیاز... یه کنده کش قهار و زبردست، و حمید سوریان حریف تیز و بز کره ای را برد تا سومین طلای جهانش را صید کند، حتی خود سوریان هم، روزگاری فکر نمیکرد در 23 سالگی در جهانی بزرگسالان هتریک کند، این هنر و ذکاوت بنا بود که سوریان را سوریان کرد... بگذریم
زمانی که هادی عامل داد میزند: سه امتیاز... سه امتیاز... من و پسر خاله هم سنم پای تلویزیون 24 اینچی خاکستری رنگ نشسته بودم و داد میزدیم، بچه بودم، کله خراب و آتش بیار هر معرکه ای، تعریف داستانِ آتش هایی که باهم سوزاندیم بماند برای یک زمان دیگر..
جو گرفتمان، تشک و پتو آوردیم و پهن کردیم وسط پذیرایی و به جان هم افتادیم، به قول آنان هادی عامل تا پای جان! جنگیدیم، فکر کنم یک ساعتی شد که یقه هم دیگر گرفته بودیم و ول نمیکردیم، یک من میزدم و یکی او، پذیرایی خانه خاله اینا به غوغا کده ای! تبدیل شده بود، از قضای روزگار کسی هم نبود که که جدایمان کند یا حداقل آبی دسمان دهد، عین دو گلادیاتور! به جان هم افتاده بودیم که یکی در نزدیکی مرگ تسلیم شود ولی هیچکس نشد...
این شروعی شد که یک روز بعد فوتبال خیابانی با یک شلوار خاکی و خلی بلند شوم و برم باشگاه کشتی نگاه کنم، کشتی گیر نبودیم ولی حداقل کشتی محلی زیاد گرفته بودیم! از اینها که یکی گردن یکی را سفت می چسپد و دیگری کمر آن یکی را و تا جان دارند زور میزنند آخر سر هم یکی پهن زمین میشود!
داشتند تمرین میکردند، مرور فن بود، بچه ای هم سن و سال خودم ولی تپل تر داشت حریف قد بلندش را چپ و راست میکرد ولی مانده بودم که چرا پایش را نمیگیرد، چند دقیقه ای که گذشت فهمیدیم انگار که نه انگار، قرار نیست پای همدیگر را بگیرند، گیر داده اند به بالا تنه هم
از پله های تماشگران داد زدم پاشو بگیر بزنش زمین!
پسرِ تپل یک نگاهی به سرتاپای کرد و با یک صدایی جدی گفت: شکر نخور! (سانسور)
دقم گرفت، زدم بیرون و با کینه برگشتم خانه
دو روز بعد سر تشک تمرین کشتی فرنگی بودم برای جبران این حرفِ سنگین!
و داستان کشتی با یک جمله حماسی هادی عامل و یک جمله سردِ پسرک تپل شروع شد...