عکس داستانک(قسمت اول:دختر و کلاغ!)

روزگار نامرد حال هر دوی ما را گرفته است.

روزگاری که مردمانش تو را زشت و مرا نحس می‌خوانند.

تو را به جرم لاغری و کم مو بودن،مرا به جرم سیاهی و صدای غارغارم.

بابام خدابیامرز می‌گفت ما کلاغ‌ها حالاحالاها باید سنگ‌پران شده و فحش بشنویم تا این آدم‌ها معنای واقعی زشتی و زیبایی را بفهمند.

اولین بار که پشت پنجره اتاقت نشستم و نگاهمان به هم گره خورد را یادت هست؟ تو به من نگاه کردی در حالی که نگاهت شبیه نگاه هیچ یک از آدم‌هایی که تا آن روز دیده بودم نبود و من به تو نگاه کردم در حالی که نگاهم شبیه نگاه هیچ یک از کلاغ‌هایی که تا آن روز دیده بودی نبود و این‌جوری شد که ما کشته مرده‌ی هم شدیم.

فقط با نگاهمان!

mohsenijalal@yahoo.com