تا حالا به این فکر کردین چرا بعضی وقتا جلوی رئیس، پلیس، یا حتی آدمای بانفوذ، یه جور خاصی رفتار میکنین؟
یا چرا بعضی وقتا وقتی یه نفر ازتون انتقاد میکنه، یهو احساس میکنین کوچیک شدین، حتی اگه از نظر منطقی بدونین حق با اونه؟
اینا فقط رفتارای معمولی نیستن. ریشهشون خیلی عمیقتره.
خیلیا باور دارن نحوهی رابطهی ما با پدر، الگوی ناخودآگاه رابطهمونه با «جهان بیرون» و رابطهمون با مادر، آینهی رابطهمونه با «جهان درون».

پدر فقط یه فرد یا یه والد ساده نیست. نمادیه از نظم، قاعده، قانون، و دنیای بیرون از ما. وقتی بچهایم، از طریق اون با مفهوم قدرت، محدودیت و امنیت آشنا میشیم.
اگه پدرمون سختگیر یا بیاحساس بوده، ممکنه بعدها جامعه برامون سرد و تهدیدکننده بهنظر بیاد.
برعکس، اگه پدر حمایتگر بوده ولی منصف، احتمالاً توی کار و اجتماع راحتتر اعتماد میکنیم، همکاری میکنیم، و حس امنیت داریم.
یه مثال ساده:
اگه یه نفر مدام حس میکنه «دنیا علیهشه»، ممکنه توی کودکی تجربه کرده باشه پدرش همیشه انتقادگر بوده یا هیچوقت ازش راضی نمیشده.
اون تصویر پدر، بعداً توی ناخودآگاهش تبدیل شده به تصویر جامعه. دنیا براش شده یه پدر بزرگ که مدام ایراد میگیره و هیچوقت نمیگه «آفرین».
مادر نماد عشق بیقید و شرطه، مراقبت، و رابطه با احساسات خودمونه. نحوهی برخورد ما با خودمون، تا حد زیادی بازتاب برخورد مادر با ماست.
اگه مادرمون مدام نگران بوده یا همیشه خودش رو قربونی کرده، ممکنه ما هم یاد گرفته باشیم احساسات خودمون رو نادیده بگیریم و همیشه مراقب بقیه باشیم.
یا اگه مادر سرد و بیتوجه بوده، شاید بعدها نتونیم احساساتمون رو درست بشناسیم یا به خودمون محبت کنیم.
فکر کردین چرا بعضیا وقتی خستهن، بهجای استراحت کردن، شروع میکنن کار کردن یا تمیز کردن خونه؟
چون یهجایی یاد گرفتن «آروم بودن» یا «مراقبت از خود» مجاز نیست.
اون صدای درونی که میگه «بلند شو، تنبلی نکن» درواقع صدای مادر درونشونه که هنوز دنبال تأیید گرفتن از بیرونه.
وقتی رابطهمون با پدر و مادر در تعادل نباشه، زندگیمون هم تعادل نداره. ممکنه بیرونمون قوی باشه ولی درونمون خستهست (پدر قوی، مادر ضعیف)،
یا بالعکس، احساسات عمیقی داریم ولی توی جامعه نمیتونیم خودمون رو نشون بدیم (مادر قوی، پدر ضعیف).
تا وقتی این دو قطب درونمون با هم آشتی نکنن، یه چیزی همیشه کمه.
مثلاً ممکنه موفق باشیم ولی حس پوچی کنیم.
یا عاشق باشیم ولی مدام احساس ناامنی کنیم.
قدم اول، آگاهیه.
کافیه یه بار به خودتون نگاه کنین و بپرسین:
وقتی از کسی انتقاد میشنوم، یاد کی میافتم؟
وقتی اشتباه میکنم، با خودم مثل یه مادر مهربون رفتار میکنم یا مثل یه پدر عصبانی؟
وقتی جامعه بیعدالتی میکنه، چطور واکنش نشون میدم؟ سکوت؟ عصبانیت؟ تسلیم؟
جواب این سؤالا، نشون میده کجای رابطهی درونیتون زخمیه خبر خوب اینه که اینا قابل ترمیمه البته خب ترمیم کردنشون زمانبره ولی در کل:
میتونین یاد بگیرین با خودتون مهربونتر باشین، بدون اینکه نظم و مسئولیت توی زندگیتون از بین بره.
میتونین پدرتون رو درون خودتون بازتعریف کنین ( نه به عنوان یه صدای سرزنشگر، بلکه به عنوان یه ستون امن).
مادرتون رو هم بهعنوان منبع عشق و پذیرش برگردونین، نه منبع اضطراب.
رابطهی ما با پدر و مادر، نقطهی شروع زندگی و شخصیت ماست نه سرنوشت نهاییمون.
اما اگه بخوایم بدون درک این ریشهها، صرفاً خودآگاه رفتارامون رو عوض کنیم، مثل اینه که فقط شاخههای یه درخت خشک رو رنگ کنیم.
تحول واقعی، از آشتی و کنکاش درون خودمون شروع میشه، آشتی بین پدر و مادرمون و درون ما.
اون موقعه که دنیا نه دشمنه، نه قاضی؛ یه جاییه برای رشد، تجربه، و زندگی.
این نکته رو هم فراموش نکنیم که بازنویسی اون تفکرات سرزنشگر و منفی، زمانبره. پس هم به خودتون زمان بدین و هم اگر خیلی شرایط براتون آزاردهنده است، حتما به یه مشاور مراجعه کنین تا با کمک اون درمانتون رو پیش ببرین.