توی تاریکی اتاق کنار هم دراز کشیدیم، توی سکوت عجیبی فرورفتیم هردو، سکوتی که بعد از یه طوفان سخت شروع میشه و میدونی آرامشش کوتاهمدته و باز هم طوفانهایی در پی داره، سکوتی که به خاطر خسته و ناتوان شدن هر دومونه وگرنه طوفان هنوز تموم نشده -من این سکوت رو خیلی خوب میشناسم.
پشتت رو به من میکنی و دستم رو دورت حلقه میکنم، درلحظه انگار داره خوابت میبره
یهو پرت میشم به اون سال، همون سالی که بین من و الف پر از این سکوت بود، شبهایی که خسته از گریه و ناتوان از ادامه، کنار هم دراز به دراز میافتادیم و از فرط تنهایی و بیکسی هم رو بغل میکردیم و میخوابیدیم.
نفسم تند میشه، ضربان قلبم بالا میره، اشک بیامان از چشمم راه میگیره، از تکرار دوباره اون شبها میترسم، از تلخیای که بعدش میاد و دامن ما رو میگیره، از این تیغی که روی لبهاش راه داریم میریم، الان فقط ترس مطلقم!
دفعه اول انقدر نمیترسیدم، سرم داغ بود و فکر میکردم سختترین روزهاش همینهایی هستن که داره میگذره! الان ولی ترس مطلقم.
ترسیدم و جرات ندارم چیزی بگم.
بغضم میترکه، اشک صورتم رو خیس کرده، هنوز تلخی اون شبها از ذهنم نرفته که حالا دوباره باید با این یکی روبرو شم.
پ از گریهام بیدار میشه، میاد سراغم، از ترسم چیزی بهش نمیگم، فقط میگم "دلم برات تنگ میشه."
نمیدونم شاید امیدوارم این یه جمله رو بعدا وقتی یاد این شب میفته -اولین شبی که رابطهمون و خودمون رو روی لبه این تیغ قرار دادیم- یادش بیاد، شاید التیامی باشه برای ناراحتی و اندوهش!
شروع میکنه به بوسیدنم و گفتن اینکه تو مال منی و من مال توام.
توی دلم خندهام میگیره و به خودم میگم جوون سادهدل من، کاش همهچی همینقدر فانتزی بود، ولی خودت نمیدونی که تو زودتر از چیزی که فکرش رو کنی، و خیلی راحتتر، میگذری و فراموش میکنی!
جایی میخوندم قدرت آدمها در بازسازی خودشون بعد از اینکه چیزی رو از دست میدن خیلی به متعلقاتشون بستگی داره، هرچی تعلق خاطر فرد بیشتر باشه سریعتر بهش در ریکاوری کمک میکنه.
میبینی تو پر از متعلقاتی! انقدر که میتونی همین الان این رابطه رو تموم کنی و درجا فرداش انقدر سرت رو شلوغ کنی که تا دوماه حتی متوجه عدم حضور من نشی!
برای من اما این بار فرق میکنه، دفعه قبل فکر میکرذم تعلق خاطر دارم به کارم، به تو، دوستام، خانواده ام. الان هیچکدوم رو ندارم. الان حتی به خود زندگی کردن هم تعلق خاطر ندارم! کم نبوده صبحایی که بیدار شم و با خودم بالا پایین کنم که امروز برای خودکشی کردن چطوره! ولی فکر کردن به رنج تو من رو منصرف میکرده. تو الان تنها طنابی هستی که من رو زندگی متصل کرده و من از رها شدن از این طناب میترسم.
کاش اینها رو میدونستی!
پینوشت: یادگاری از خیلی قبل. ثبت بشه که یادمون نره چه روزایی گذشته!