من تو زندگی کاریم ۲بار کارآموزی گذروندم. یکبارش سال ۱۳۹۳ به عنوان کارآموز بکاند (که بعد از تقریبا ۱ماه کلا قید کار ثابت رو زدم)، یکبار هم سال ۱۳۹۵ که به عنوان کارآموز برنامهنویس اندروید شروع به کار کردم. یکی از عزیزترین آدمای زندگیم به تازگی کارآموزی شروع کرده و منو یاد اون روزها انداخته. یه سری از خاطرات یادم میان، خیلی از دستاوردهام، خیلی از زیرکیهایی که کردم، خیلی از تجربیاتم و بزرگتر از همه، خیلی از اشتباهات و خطاهام و جاهایی که میتونستم بهتر عمل کنم ولی نکردم.
یه واقعیتی که وجود داره اینه که دانشگاه مارو برای کارکردن آماده نمیکنه. اصلا هدف و وظیفهاش هم نیست. به نظر من آکادمی و صنعت موازی همدیگه حرکت میکنن و همدیگه رو کامل میکنن. نمیشه از دانشگاه انتظار داشت که دوره ای داشته باشه تحت عنوان «چگونه کار پیدا کنیم» یا «چگونه در محیط کار رفتار کنیم» یا «چگونه از مدیرمان درخواست افزایش حقوق کنیم». این چیزایی که بهمون معمولا یاد داده نمیشه رو باید یا خودمون از تجربیات بقیه،اینترنت و کتاب یاد بگیریم، و بعدش از طریق تجربه کردن خودمون و حضور تو محیط های واقعی اونا رو انجام بدیم. کارآموزی یکی از این محیطها میتونه باشه که منم تجربش کردم.
چندتا از مهمترین این تجربهها رو اینجا تعریف میکنم. امیدوارم که به درد بخوره.
نکته: من سال ۹۵ کارآموزی رفتم. واقعا دید خوبی نسبت به کارآموزی در محیط دورکار و شرایط کرونا ندارم. ولی فک میکنم تجربیاتی که دارم به حدی کلی باشه که هر حالتی رو کاور کنه. اگه نکته ای بود کسی خواست کامنت بذاره یا بهم تو تلگرام javadlv پیام بده. اگر بتونم کمک میکنم.
ویکیپدیا اینجوری تعریفشون میکنه:
مهارت های نرم ترکیبی از مهارت های افراد ، مهارت های اجتماعی ، مهارت های ارتباطی ، شخصیت یا ویژگی های شخصیتی ، نگرش ها ، ویژگی های شغلی، هوش اجتماعی و ضریب هوش هیجانی، میان دیگران است که باعث می شود افراد بتوانند در محیط خود حرکت کنند ، با دیگران خوب کار کنند. ، عملکرد خوبی داشته و با تکمیل مهارتهای سخت به اهداف خود برسند.
یه اصطلاحی هست: حرفهایگری یا Professionalism، که افرادی که حرفهای یه شغلی هستن باهاش شناخته میشن. در واقع مرز بین یک آماتور و یک حرفهای اینجاست. این آدما معمولا جایگاه اجتماعی خوبی دارن، تو حوزه خودشون به عنوان گزینه قابل تکیه و قابل اعتماد شناخته میشن و طبعا درامد خوبی هم دارن. آدمایی هستن که وقتی کاری بهشون سپرده بشه، میشه از خوب انجام شدنش و بدون دردسر بودنش تا حد خوبی اطمینان داشت. تا اینجاش بدیهیه، نه؟ اما نکته اصلی داستان اینه که این آدما، لزوما باسوادترین، متخصصترین، تحصیل کردهترین تو حوزه خودشون نیستن؛ بلکه از دید من معمولا یه استانداردی از دانش و تخصص رو دارن، و به قدری مهارت نرمشون خوبه که تو اون حوزه خودشون رو تثبیت کردن. من با شرکتهای کوچیک و بزرگیی کار کردم که توش دولوپرها و مهندس هایی بودن با سواد فنی بسیار بالا که شاید بهترین کدها رو تولید کنن و بهترین خروجی ها رو بدن، ولی چون مهارتهای نرم ضعیفی دارن، حقوق پایین تری دارن از چیزی که حقشونه و تو جایگاه بهتری قاعدتا باید کار کنن. و برعکسش. تو شرکتهای بزرگ و رده بالای ایرانی که باهاشون برخورد داشتم، آدمایی که دیدم اغلب از نظر فنی نرمالن و بعضی وقتا کمسواد تر از چیزین که باید باشن. اما مهارت نرمشون، باعث شده تو شرکتها استخدام بشن و خروجی خوبی داشته باشن.
از یه طرف هم این روزها به قدری آموزشهای آنلاین فراوون شده که واقعا چیزی نیست که نشه رایگان یادش گرفت. فارسی یا انگلیسی هم فراوون موجوده.
در نتیجه. من فک میکنم تمرکز و اولویت یه فرد توی دوره کارآموزیش، باید بیشتر روی مهارتهای نرمش و حرکتش به سمت حرفهایگری باشه تا یاد گرفتن تخصصی کار. چون تخصص رو بالاخره میشه با مطالعه و تمرین تو طول زمان یاد گرفت. اما تخصص داشتن بدون حرفهای بودن، مثل یه شمشیره با تیغهای کُند. هرچقدر هم جنس تیغه از فلز مرغوبی ساخته شده باشه، تا وقتی تیز نباشه و بلد نباشیم که چجوری تیز نگهش داریم، نمیتونیم از پتانسیلش استفاده درست کنیم. در واقع مثل یه نردون میمونه که بتونه مارو بالا و بالاتر ببره.
البته این تاکید به این معنی نیست که تخصص فراموش بشه و فقط مهارت نرم یادگرفته بشه. نه تخصص و تجربه دوره هم مهمه. منتها اگه من برگردم به عقب، تمرکزم روی مهارت نرم رو میذارم روی ۷۵٪ و ۲۵٪ به تخصص توجه میکنم.
یه چیزی که شاید خیلی کمک کنه اینه که قبل از ورود به دوره کارآموزی خیلی صریح با خودمون تکلیف مشخص باشه که ته این دوره قراره چی دستمون رو بگیره. چنتا هدف مثال اینا میتونن باشن:
خوبی این هدف داشتن چیه؟ کارآموزی یه زمین کشف نشده است برای ما. اگه کار رو بلد بودیم و تجربه داشتیم که خب نمیرفتیم کارآموزی. هدف داشتن باعث میشه تو طول مسیر، وقتایی که گم میشیم، میخوریم به بن بست و نمیدونیم دقیقا تصمیم درست چیه، یادمون نره که برای چی وارد این مسیر شدیم و چه کاری برامون بهتره.
من تو اوایل دوره کارآموزیم یه دانشجو/تازهکار که هیچ بکگراند قوی نداشتم. یک مرتبه رفتم کنار آدمایی با ۶-۷ سال سابقه حرفهای که همشون ارشد بودن. از نظر فنی با سواد از نظر مهارت نرم حرفهای. تو همچین جایی آدما اعتماد به نفسش رو از دست میده.
همش با خودش میگه: من اصلا بلد نیستم هیچی رو. از یه طرف هم هیچی از چجوری کار کردن یه سازمان نمیدونم. آیا قراره حقوق بدن بهم؟ کارآموزی تموم شه استخدام میشم؟ اصلا الان تو این تسکی که بهم سپرده شده گیر کردم، چه کاری باید کنم؟ از کی بپرسم؟ نکنه اگه نتونم انجام بدم اخراجم کنن بگن از فردا نیا؟ نکنه آبروم پیش فلان آقا/خانم که منو به اینا ریفر کرده بره؟
قضیه اینه که همه اینا طبیعیه. این حسا و این فکرا. و چارهاش هم فقط نترس بودن و پررو بودنه. هیچکسی تو یه سازمان سالم به خاطر سوال پرسیدن در مورد تسک اخراج نمیشه. یا به خاطر ندونستن پروسههای مختلف. از یه طرف هم کسی انتظار نداره از یه تازه کار که آپولو هوا کنه. در نتیجه بهترین کار ریلکس بودن و نترسیدن و تمرکز کردن رو هدفه. به نظرم یه راه حل برا این قضیه میتونه این باشه که پررو باشیم بدون ترسیدن از پیامدهای تصمیم.
بذار یه مثالی بزنم. تو دوره کارآموزی دومی که داشتم، شرکت از شرکت مادرش جدا شده بود و تازه تاسیس بود و هنوز لیست کارمندا رو به بیمه نفرستاده بود. یه روز که بازرس بیمه اومد از شرکت بازدید کنه، به همه گفت کارت ملی هاتون رو حاضر کنید. مدیر منابع انسانی شرکت به من گفت که به مامور بگو کارآموزی و آخر هفته تموم میشه چون قرار نیست برای شما بیمه رد بشه. اونجا یکی از همکارای ارشد اونجا خطاب به یکی دیگه زیر لب گفت: اینا میخوان واسه این بدبخت (منو میگفت) بیمه رد نکنن. من با خودم فک کردم که خب اگه بیمه رد بشه برام، میتونم جای پامو محکم کنم و بعد از تموم شدن کارآموزیم اینجا بمونم. خیلی سریع سرچ کردم: بیمه کارآموز. دیدم که شرکت داره سرم رو کلاه میذاره چون من نامه کارآموزی از سمت دانشگاه نداشتم و عملا کارمند حساب میشدم، تحت پوشش قانون کار قرار میگرفتم. پس کارفرما باید منو بیمه میکرد. از یه طرف هم یه خیال واهی ای داشتم که میترسیدم جای پام تو شرکت سست بشه و بعدا باهام بد بشن که چرا به بیمه اونجوری گفتی و فک میکردم ممکنه برا شرکت دردسر بشه. سریع رفتم به مدیرفنی شرکت گفتم که فلانی، من قراره رو فلان پروژه کار کنم؟ گفت آره. گفتم پس تا ۲-۳ ماه حداقل هستم دیگه؟ گفت آره نگران نباش چطور؟ گفتم هیچی. اینجا بود که همه فکرم رو جمع کردم و نهایت پررویی (دقت کنید کارفرما منو داشت شستشو مغزی میداد و از ناآگاهیم سواستفاده میکرد که منو بیمه نکنه)، به مامور بیمه گفتم که من تا ۳-۴ ماه قراره اینجا باشم ولی قرارداد نبستم هنوز (عین واقعیت)، برا منم بیمه رد میشه؟ که در حالی که مدیر منابع انسانی داشت از عصبانیت موهای خودشو میکَند گفت بله. کارت ملیت رو بده.
این یه مثال بود از پررویی. چیزی که همه بهم میگفتن نه نباید انجام بدی رو با یه ذره پررو بودن انجام دادم و هدف خودم رو فراموش نکردم و در نهایت به یه نتیجه خوب رسیدم.
اگه مشکلی پیش میومد چی؟ عیبی نداشت. یه تجربه بود. میرفتم یه جای دیگه بهترش رو تجربه میکردم.
یه اصطلاحی هست میگن: ببین و یادبگیر. ولی درست یا غلط، من میگم: ببین و انجام بده. مسلما نمیشه هر آدمی رو الگو قرارداد. ولی تو محیط کار، تشخیص یه آدم کاربلد و حرفهای چندان سخت نیست. به نظرم یه رفتار خیلی مفید میتونه این باشه که شروع کنیم از رفتارهای بقیه پیروی کردن کورکورانه ولی موقت. من یادمه یه همکاری داشتم که تقریبا ۷-۸ سال از من تجربه بیشتر داشت و سنیور بود. و از نظر رفتاری هم بسیار متواضع، متین و قوی رفتار میکرد. یادمه ایشون یه رفتاری داشت اونم اینکه سر هر ساعت ۵ دقیقه استراحت میکرد و میرفت آشپزخونه و چایی میریخت، با بقیه همکارا حرف میزد و یه دوری میزد بعدش میومد پشت میزش. من این رفتار رو برا چندروز انجام دادم. و نتیجه این شد که دیدم تو این ۵ دقیقه ۵ دقیقه ها، میتونم علاوه بر استراحت و باز شدن فکرم، یه مکالمه ریز ۱-۲ دقیقهای با همکارا داشته باشم. ازشون تجربه بگیرم و اصطلاحا باهاشون دوست بشم. محیط کار محیطیه که آدما در ازای وقت و تلاششون پول میگیرن. نمیشه ازشون انتظار داشت که این وقت رو برای همدیگه بذارن و با همدیگه آشنا بشن یا حتی نایس باشن. در نتیجه باید از وقتهای مرده نهایت استفاده رو کرد برای آشنا شدن با همکارا. همین رفتار استراحت ۵ دقیقه ای من، باعث شد تا مثلا با مدیر مارکتینگ مجموعه که اصلا دخلی به کار من نداره همصحبت بشم و یه وقتا من برم بالاسرش بگم فلانی چه خبر؟ اوضاع خوبه؟ همین رابطه ساده باعث شد من چندسال بعد از جدا شدن از شرکت دوباره با همین آدم سر یه پروژه دیگه همکار بشم و اینجوری شبکه ام بزرگتر شد.
این مثال رو زدم، برای اینکه عنوان این درس رو ثابت کنم. من کار یه آدم بالاتر از خودم رو دیدم و انجام دادم بدون اینکه دلیلش رو بدونم. با این فرض که اون آدم احتمالا یه تجربه ای چیزی داره که منظم اینکارو میکنه.
یا یه بار دیگه یادمه با یه کم پررویی ? اصرار کردم به یکی از مدیرهامون که «آقای فلانی میری جلسه فلان شرکت میشه منم ببری؟ میخوام بیام ببینم چیکار میکنید». ایشون هم دید مرغ من یه پا داره، گفت باشه بیا. (در حالی که حضور من تو جلسه اصلا لازم نبود و خیلی ربط نداشت بهم) یادمه سرما و بارون اواخر آذر بود و شرکت مقصد هم نزدیکی خیابون شیخ بهایی. من به رفتار این آقای مدیر خوب دقت کردم. از رفتارش با بقیه اعضای حاضر تو اون جلسه. اینکه چجوری سر بحث باز کنم. از چیا بپرسم. حتی کلماتی که استفاده میکنم چی باشه. حتی الان که فکر میکنم ۱-۲ تا اصطلاح که زیاد استفاده میکنم تو جلسات و مکالمات کاریم، از دل همون جلسه اومد بیرون به هرحال ایشون مدیرفنی شرکت بود با ۱۰ سال سابقه تو بزرگترین شرکتای ایران. به نظرم یه وقتا تقلید کورکورانه اگه موقتی باشه اونقدر هم بد نیست. و این شد مدلی برای من که تو جلسات آیندم چجوری شرکت کنم و این مدل به مرور زمان و با الهام گرفتن از بقیه آدما بهتر و بهتر شد و تقریبا الان دیگه سبک خودم رو دارم برای حضور تو جلسات. اما این تقلید و دنبال کردن محتاطانه، برای اون سالهای اول واقعا معجزه بود تو رشد من. و بگذریم که بقیه اعضای شرکت وقتی همچین جسارتهایی رو توی من میدیدن، بیشتر روی من حساب باز میکردن. اینکه یه کارآموز به خودش جرات میده با بقیه حرف بزنه ارتباط برقرار کنه و از بقیه الگو بگیره، به مرور زمان باعث میشه بهش اعتماد بشه و این بشه جزوی از شخصیتش تو تمام مدت حرفهاش.
جدای از نگاه کردن و دنبال کردن رفتار حرفهای تر ها، داشتن منتور هم ایده خیلی خوبیه. خیلی شرکتها شاید نتونن به کارمندی بگن آقا/خانم! شما از امروز منتور فلان کارآموز هستی. واقعا این قضیه خیلی ناخوشایند میتونه باشه برای اون شخص کارمند اگه آمادگی نداشته باشه. خیلیها آمادگی رشد دادن یه نیروی تازه کار رو ندارن. دلیلش هم این میتونه باشه که تو چشم اون کارمند، کارآموز یه بچه است که هیچی بارش نیست و صرفا قراره وقت بقیه رو بگیره در نتیجه تا حد امکان ازش اجتناب میکنن (استثنا هست، ولی کلیت قضیه به نظر من همینه). به قول خارجیا اون اولش You're on your own. اما چاره چیه؟ چارهاش واقعا سادهست: درک کردن اون همکار منتور.
اینطوریه که کارآموز باید یه نگاه بندازه بین همکاراش ببینه که کی پتانسیل اینو داره که بهش کار یاد بده یا جواب سوالاش رو از نظر فنی و تخصصی بده.
قدم بعدی هم زدن مخ اون همکاره. همکار منتور باید ۲تا چیز رو از کارآموز بگیره: ۱. اینکه بدونه قرار نیست وقتش بدون رضایتش گرفته بشه ۲. اینکه کارآموز مشتاق یادگرفتن هست.
مثلا میشه بری بالا سرش بهش بگید: فلانی سلام. خوبی؟ من کارآموزم اینجا و میدونم شما تو فلان حوزه کار میکنی و تخصصت اینه. من در مورد فلان چیز سوال دارم. فک میکنی امروز در حد ۱۰ دقیقه وقت داری بهم جواب بدی؟ اونم ۲حالته یا میگه: آره همین الان بگو. اتفاقا تا نیم ساعت آینده کاری ندارم. یا اینکه میگه: آره آخر وقت دوست داشتی بیا پیشم ساعت فلان آزادم.
من یادم نمیاد هیچوقت منتور خاصی داشته باشم. یعنی به طور مشخص نداشتم و سعی کردم از هر آدمی که میبینم یه چیزی یادبگیرم و در نهایت این تجربهها رو گذاشتم کنار هم. ولی تو تجربیات بقیه دوستانم دیدم که چه رابطه خوبی به وجود میاد اینجور وقتا. من مثلا دیدم خیلی از منتور ها وقتی میبینن کارآموز داره خوب یاد میگیره و مشتاقه، انگار یه کِرمی میافته به جونشون که به خودشون میگن: من باید هرچی بلدم رو به این یاد بدم. معمولا کم پیش میاد آدما اینجور وقتا بخوان به یه کارآموز چیزی یاد ندن. چون هم وقت زیادی نمیگیره ازشون، هم تهدید خاصی برای شغل اون شخص پیش نمیاد که بگه: نه این رغیب منه نباید بهش یاد بدم. چون معمولا طرف ارشدتره و سالها بیشتر سابقه داره.
من یادمه وقتی اولین پروژه ام تو زمان کارآموزی تموم شد، تسکهای من هم خیلی خیلی کمتر شدن. من حوصله ام سر میرفت و حس منفعل بودن میکردم. یادمه باید یه نسخه ای از اپلیکیشن رو پابلیش میکردم که یه SDK خاصی توش باشه. وقتی تموم شد، سرم خلوت شده بود.کل روزها رو ویدیو میدیدم و با لپتاپم بازی میکردم. خوش میگذشت ولی اتفاق خاصی نمیافتاد. تا اینکه یه روز تو جلسات روزانه شرکت متوجه شدم که یکی دیگه از اپ های شرکت نیازمند تغییره. اون اپلیکیشن مسوولیتش با من نبود اصلا و من فک میکردم باید مدیرم بهم بگه تا انجامش بدم. ولی نه. ۲-۳ روز گذشت و با من هیچ صحبتی نشد. انگار اصلا من اونجا نبودم. روز بعدش به مدیرم گفتم فلان پروژه سورسش دست کیه؟ اونم گفت دستم منه. چطور؟ گفتم خب پس چرا فلان مشکل که توش وجود داره رو حل نمیکنیم؟
راستش جوابی که بعدش شنیدم واقعا جالب بود برام. بهم گفت: میخوای سورس رو بهت بدم باهاش کار کنی؟ من که جا خورده بودم. تازه دوزاریم افتاد که آقا اصلا اینا به کارآموز به چشم نیروی کار نگاه نمیکنن و اگه قراره کاری انجام بشه و یادگیری ای اتفاق بیافته، باید خودت قدم جلو بذاری و ازشون کار بگیری. ازونجا به بعد بود که من هر قدم که جلو میرفت، یا تسک جدید از کارای شرکت پیدا میکردم، یا برا خودم کار میتراشیدم. اینجوری شد که کارآموزی ای که قرار بود ۱ ماه باشه، به استخدام من منجر شد و ۲ سال و نیم توی اون شرکت موندم.
من به نظر خودم کارآموزی موفقی داشتم. هم منجر به استخدامم شد و هم شروعی بود برای مسیر ۵-۶ ساله من تو حوزه تکنولوژی و شغل Developerی.دلیل نوشتن این مطلب هم این بود که به بقیه بگم: ببینید این یه مسیریه که طی شده و موفقیت آمیز بوده. شاید برای شما هم موفقیت آمیز بشه و بتونید ازش ایده بگیرید. نکته ای که وجود داره اینه که خود من هنوز خیلی راه دارم تا بیشتر یاد بگیرم، خیلی تجربهها باید کنم تا به اون حرفهای گری واقعی برسم. ولی تا اینجای مسیر خوب بوده و راضیم. امیدوارم هرکسی اینو میخونه هم تجربه مشابهی داشته باشه.