
این هم از عجایب روزگار است؛ یعنی من خودم فکر میکردم خنگ هستم در برخی حوزهها، حال آنکه از من خنگتر هم وجود دارد!
حالا کاری نداریم که کجا و چرا و چگونه؟ اما خب تو باید عاقل باشی و بفهمی...
اصلا به قول عرب زبان ها «العاقلُ یکفیهِ الإشاره»
یعنی انسان عاقل به یک اشاره مطلب را میگیرد و درک میکند...
از سوی دیگر به نظرم گاهی زیبایی در فهمیده شدنِ بدون کلام است... در باریک بینی و باریک اندیشی!
و چقدر این بیت زیباست که:
چه خوش است راز گفتن به حریف نکته سنجی
که سخن نگفته باشی، به سخن رسیده باشد
یادم میآید که اولین باری که در شب شعر حضور داشتم، یک عصر پاییزی در دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی بود. من تا آن زمان واقعا فکر میکردم که باید شب باشد تا شب شعر بگویند، درحالیکه عصر بود و در آمفی تئاتر دانشکده، جلسه رونق داشت.
یک شاعری بود: جوان، محبوب و خوش کلام، نمیدانم فامیلش چه بود اما اسم کوچکش سیدعلی بود، شاید سیدعلی حسینی یا مثلاً سیدعلی موسوی یا حتی سیدعلی رضایی!
نمیدانم! اهمیتی هم ندارد. اما او که آمد و شروع کرد به شعر خواندن، شعرهایش را دوست داشتم و بخاطر سپردم، امشب به دلایلی که قابل ذکر نیست یاد اشعارش افتادم. یعنی گاهی مواقع خدا آدم را گیر آدم خنگ نیندازد! بگذریم، اوقات خود را تلخ نکنیم و بجایش به زیبایی این اشعار دل بدهیم و لذت ببریم و لحظهای آینهی دل را با لطافت این اشعار، جلا دهیم؛
از تو و جنگ تن به تن گفتم
از تو و مرز پیرهن گفتم
در جوانی شدم پشیمان از
آنچه در مورد وطن گفتم
یا این شعر زیبا که بعدها حفظش کردم:
یک لحظه، یک نگاه، پس از آن نگاهِ بعد...
من عاشقت شدم که شدش اشتباهِ بعد...
ما با همین...کات... حدودا سه ماهِ بعد...
آن حرفهای قاطع و محکم دروغ بود
موهایِ گندمیِ خودش را که کاشت، رفت
احمق! قبول کن که قبولت نداشت، رفت
دیدی چگونه مثل همه او گذاشت رفت
باید قبول کرد «عزیزم» دروغ بود
من را به دستِ سردِ زمستان سپرد و بعد
رفت و تمامِ خاطرههامان نمرد و بعد
با دستمال کاغذی و اشک برد و بعد:
عشق از زمانِ حضرت آدم دروغ بود