
امشب با مهدی، خواهرزاده ام رفتیم و یک خانه را قولنامه کردیم. هرچند هنوز پولمان کافی نیست اما خوشحالم که مادرم خوشحال است.
راستش، خیلی از تصمیمات زندگی من تحت الشعاع مادرم بوده است. خیلی چیزها!
تا حدود خیلی زیادی آرزوهای من همگی به آسایش مادر گره خورده است.
ما زندگی سختی داشتیم. مادرم جوانیاش، توانش و وجودش را برای بزرگ کردن من و بچههایش گذاشت. یادم نمیرود که چقدر تلاش میکرد، کار میکرد تا بتواند هزینههای تحصیل من و برادرم را جور کند.
الان... امشب... خوشحالم که مادرم خوشحال است...
راستش مادر خیلی در حقم دعا میکند. من هم تا الان پسر بدی نبودهام. یعنی تمام توانم را گذاشتم و اکنون و امشب خوشحالم که مادرم خوشحال است.
چند روز پیش با یکی از همکارانم صحبت میکردم. به من میگفت سعی کن پول دربیاری: این بزرگترین خدمتی است که میتوانی در حق مادرت بکنی...