چرا هرچه جلوتر میرویم، فاصلهها بیشتر میشود؟

تقریباً زمانی این ایده را داشتم که همهی مردم خوب هستند مگر خلافش ثابت شود. اما هرچه بیشتر تجربه میکنم، به این نتیجه میرسم که همهی مردم بد هستند مگر خلافش ثابت شود. شاید این نگاه سادهانگارانه به نظر برسد، اما در دنیایی که مجبوریم مدام تصمیمهای سریع بگیریم، ناچاریم از قواعدی کلی و ساده پیروی کنیم. قواعدی که البته خطاپذیرند، اما در عمل کارآمدند.
به نظر من سه پرسش اساسی در اینجا مطرح میشود:
چرا حجم تصمیمات ما اینقدر زیاد شده است و ناگزیر باید سریع انتخاب کنیم؟
چرا بیاعتمادی تا این حد رایج شده است؟
و بالاخره راه درست و منطقی کدام است؟
دنیایی را تصور کنید که انسان با طبیعت در پیوند بیشتری بود: جهانی نسبتاً کند، پایدار و قابل پیشبینی. کشاورزی که با طلوع خورشید راهی مزرعه میشد، همسری که تخممرغها را جمع میکرد و به حیوانات علوفه میداد. ظهر، غذایی ساده میخوردند و دوباره به کار بازمیگشتند تا غروب. عصر که به روستا بازمیگشتند، با همسایهها در قهوهخانه گپی میزدند.
جهان آنها خلاصه میشد در چند آدم آشنا. نه فقط خودشان، بلکه پدرشان و پدر پدرشان همدیگر را میشناختند. خبر خاصی نبود و اگر هم بود، با تأخیر بسیار به روستا میرسید؛ مثلاً وقتی مش غلامحسین با قاطر و گاری به شهر میرفت و برمیگشت، تازه خبرهای ماه قبل را میآورد. یا آقارضا، فروشندهی دورهگرد، با پارچه و ظرف و ظروف تازه خبرهایی هم میآورد؛ خبرهایی که نه تازه بودند، نه دقیق و نه چندان قابل اعتماد.
در چنین جهانی، همهچیز آرام و پیشبینیپذیر بود. عجلهای در کار نبود. تصمیمها اندک و روشن بودند:
اینکه امسال گندم بکارم یا جو؟
اینکه گوسفندانم را به علیداد بفروشم یا میرزا حسن؟
اینکه همسرم زمستان قالی ببافد یا گلیم؟
یا اینکه پسرم را برای ازدواج به خواستگاری دختر مش محمدعلی ببرم یا سعیده، دختر قربانزوار؟
تصمیمها معدود، ساده و قابل برنامهریزی بودند. برای هر انتخاب، زمان کافی وجود داشت.
صبح از خواب بلند میشویم، موبایل را برمیداریم:
اینستاگرام پر از استوری و پستهایی است از آدمهایی که حتی یادمان نمیآید چطور دنبالشان کردهایم. بعد سراغ پیجهای خبری میرویم: از قحطی سومالی گرفته تا اعتراضات در فرانسه و نگرانی درباره انقراض یک جلبک دریایی.
واتساپ و گروههای کاری پر است از انتقاد، دستور و گزارش. هنوز ذهنت آرام نگرفته که پیامک اپراتور میآید: «بسته اینترنتت رو به پایان است». میروی بانک آنلاین که اینترنت بخری، یادت میافتد قبض آب را هم باید بدهی. همان موقع برق میرود و همهچیز میخوابد!
در محل کار، باید با رئیس، معاون، همکاران و مشتریان کنار بیایی. باید سیاستمدار باشی و همهچیز را مدیریت کنی. گزارشی برای ماه گذشته آماده کنی و آن را در قالب پاورپوینتی چشمگیر ارائه دهی. در جلسه، باید منظور واقعی مدیرت را از لابهلای جملههای کلی پیدا کنی:
«آقای فلانی، نیاز به یک سری بهبودهایی در واحد شما هست.»
بهبود؟ یعنی فروش کم بوده؟ یا منظور فونتی است که در استوری اینستاگرام استفاده میکنیم؟
«یک سری» یعنی چندتا؟ چه موضوعی؟ چه بازهی زمانی؟ کدام اولویت دارد؟
جلسه تمام میشود و میبینی همکارت هنوز نیامده و باید کارهای او را هم انجام دهی. عصر که برمیگردی، آنقدر خستهای که حتی حوصلهی خودت را هم نداری، چه برسد به کتاب یا خانواده.
و در نهایت، مجبوری برای هر مسئلهای در کسری از ثانیه تصمیم بگیری یا نظر بدهی.
اعتماد معمولاً از دل زمان شکل میگیرد. لازمهی اعتماد، شناخت است؛ و شناخت به گذر زمان نیاز دارد. اما جهان امروز با شتابی که دارد، مجالی برای این شناخت باقی نمیگذارد. همهچیز آنقدر سریع اتفاق میافتد که فرصت شکلگیری مفهومی به نام اعتماد از بین میرود.
اینجا شاید این پرسش پیش بیاید: اگر اعتماد وجود ندارد، پس چطور همهی کارها پیش میرود؟
به نظر من، کارها در دنیای امروز نه بر پایهی اعتماد، بلکه بر بستر قانون و قرارداد پیش میرود. یعنی بدون آنکه نیازی باشد به دیگران اعتماد کامل کنیم، سازوکاری فراهم شده که اگر کسی از قواعد تخطی کرد، بتوانیم با اتکا به قانون حق خودمان را بگیریم.
میبینید؟ این تفاوت بزرگی است:
یکجا در فضایی مبتنی بر اعتماد، کارها جلو میرود.
جای دیگر، در چارچوبی که بر قوانین، قراردادها و سازوکار پاداش و مجازات بنا شده است.
این پست در حال کامل شدن است.