شنبه ۲۲ آذر
ساعت ۱۷:۴۵

تمام طول روز یک بیت از این شعر روی زبانم بود:
همسایه! سایهات به سرم مستدام باد!
لطفت همیشه زخمِ مرا التیام داد!
من در شهر قم زیاد نماندهاند! هیچ وقت در تمام عمرم فرصت این را نداشتم که بیش از ۴۸ ساعت در قم باشم...
بچه تر که بودم، مادرم در هر مسافرت، مرا با خود میبرد... مقصد مهم نبود! ما باید به قم سر میزدیم... الان که فکر میکنم، خیلی از باورها و اعتقادات من از مادرم به من رسیده است... مادر تمام عمر را پای روضه و سفره صلوات و حرم گذرانده است... اکنون من ۳۲ ساله هستم... من هم تمامی کارهایم در طول هفته، بر محور چهارشنبه شکل میگذرد...
راستش کمی از آدم ها و روزگار ناامید هستم... یعنی تنها کسانی که دست آدم را میگیرند همین چهارده معصوم هستند و خداوند متعال...
جالب است که من هرگز خود را یک آدم مذهبی نمیدانم... بیشتر از جنسِ دوست داشتن است این حرفهایم...
دیگر آنکه دلم میخواهد باشگاه بروم و کمی بیشتر ورزش کنم و به سلامت جسمی اهمیت دهم اما خب مسأله این است که شاید وقت نکنم... نمیدانم، نیاز به برنامه ریزی دارد...