
امشب شانزدهم شهریور است. شب ماهگرفتگی. مادر، نماز آیات خواند. من اما زل زده بودم به آن گردی خاموشِ آسمان. عجیب است؛ این خاموشی ماه با سالروز ولادت محمد یکی شده. چه تصادفی! یا شاید هم حکمتی.
ماه فرو ماند از جمال محمد...
سعدی را بگذارید به حساب خودش. اما راستش، آدم اگر قرار باشد جایی بند شود، چه بهتر از این؟ که در هر چرخشی و هر گرفتنی، دستی باشد برای گرفتن. محمد و آل محمد. وگرنه این همه بیدستگیرهگی در دنیا، جان آدم را میگیرد.
حالا که مینویسم، حواسم هزار طرف است. کلمات، مثل گنجشکهای رمکرده. یکی اینطرف، یکی آنطرف. و من؟ فقط از سر لجاجت با خودم مینویسم. که هر روز چیزی روی ویرگول باشد. اما این نوشتنِ فیالبداهه... خودش یک کورهراه است. خزانهی لغت میخواهد، تجربه میخواهد، جیب پر. وگرنه، جز اتلاف وقت چه میشود؟
چرچیل گفته بود: وقتی حرفی نداری، سکوت کن.
اما مگر میشود؟ ما همین بیحرفها را هم مینویسیم؛ شاید روزی چیزی از میانشان جوانه زد.