روزها مینشینم و به این عکس خیره میشوم.
خیره به آن برگ کوچکی که در تاریکی دریچه منهول پنهان شده.
انگار که من هستم،
هر دو با ریشهای نازک میان زمین و هوا در تاریکی معلق ماندهایم.
گاهی نوری بیرمق خودش را از سوراخ دریچه به داخل پرتاب میکند،
فقط گاهی...
اینجا، همیشه تاریک است.
امان از روزی که این نور بیرمق خودش را به ما برساند،
سرشار از امید و زندگی میشویم و امیدمان،باورمان میشود، که حتما آن بالا زندگی دیگری در جریان است.
آن بالا نور و امید بیوقفه، در جریان است.
تاریکی مداوم را هم با امید لذتبخش دوباره تابیدن نور بیرمق سر میکنیم،
با زور بیشتری گردن میکشیم،
با زور بیشتری امید رستن داریم.
اما...
فرق سقف من با دریچه منهول در ارتفاع آن است. آن ثابت است و سقف من پیوسته در حال دگرگونی.
دگرگونی پیوسته و در هم آمیخته...
گاهی که به دم آن میرسم و میخوام که دست بیندازم و لبه ی آن را بگیرم و خود را بالا بکشم، با سرعت زیادی از من دور میشود و باز بالای سرم قرار میگیرد...
آخ...
آخ از این یأس توامان رستن و نرسیدن
و
باز تاریکی مطلق
و
تعلیق دوباره
و
باز زور رستن
و
باز امید رسیدن
...
و باز امید
...
و
نور
...