ویرگول
ورودثبت نام
جواد محمدی
جواد محمدی
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

با خودت روبرو شو؛ راه گریزی نیست...

ما می‌ترسیم از روبرو شدن با خودمون، از خودمون بودن؛ یا شایدم ترسوندنمون... البته مشخصا منظورم این خود نقاب‌داری که الان هستیم نیست بلکه خودِ واقعی و اصیل‌مونه. حالا این که خودِ واقعی و اصیل‌مون چیه و چه شکلیه خودش یه دنیایی از فکر و حرفه ولی اینجا می‌خوام راجع به جنبهٔ دیگه‌ای از قضیه صحبت کنم.

گفتم که می‌ترسیم و خب پشت این ترس می‌تونه چیزای مختلفی باشه؛ از بچگی تو کله‌مون کردن که باید اینجوری باشی و اونجوری نباشی تا پسندیده بشی! در واقع شرطی‌مون کردن که در ازای فلان‌جور بودن و این‌طور رفتار کردن و فلان کار رو انجام دادن تایید، توجه و جایزه دریافت می‌کنیم و آدمیزاد هم که ذاتا تاییدطلب و توجه‌دوسته (یعنی دوست داره بهش توجه کنن). در واقع ما تو دوران بچگی کلی خلاقیت و سرزندگی و اصالت تو وجودمون داریم و خود خودمونیم ولی هرچی که بزرگتر می‌شیم و می‌ریم جلوتر، هنجارهای خانوادگی و مذهبی و اجتماعی و فلان و بهمان با چارچوب‌های تنگ و محکمی که برامون درست می‌کنن، باعث می‌شن هی از خودمون دورتر و دورتر بشیم و به این چیزی که امروز هستیم تبدیل شیم نه چیزی که شاید باید باشیم.

شایدم می‌ترسیم از خود واقعی‌مون و از این که به اندازه کافی خوب نباشه که این هم باز خودش نشونه‌ای از تاییدطلبی و حتی کمال‌گرایی رو تو دل خودش داره (چیه این کمالگرایی لعنتی که همه‌جا ردپاش مشهوده؟!). شایدم دلیل ترس‌مون اینه که همین چیزی که تا الان به دست آوردیم رو هم از دست بدیم که خوب اینم طبیعیه چون به هر حال برای چیزی که امروز هستیم کلی زحمت کشیدیم و زمان و انرژی صرف کردیم و از دست دادن چیزایی که داریم می‌تونه واقعا ترسناک باشه…

جیغ؛ اثر ماندگار ادوارد مونک نقاش برجسته نروژی
جیغ؛ اثر ماندگار ادوارد مونک نقاش برجسته نروژی


ریشه این ترس می‌تونه چیزای دیگه‌ای هم باشه که الان خیلی به اون کاری نداریم. ولی راهکارش چیه؟ نمی‌دونم… یعنی هنوز نمی‌دونم و صراحتاً می‌گم که نمی‌دونم چون این مسئله ساده‌ای نیست و نمی‌شه بهش جواب ساده داد یا حداقل من بلد نیستم. نمی‌دونم مرز بین این تاییدطلبی و هنجارپذیری، با خود اصیل‌مون بودن کجاست…

خوب آدمیزاد ذاتا موجودی اجتماعیه و تو اجتماعه که به رشد و تکامل دست پیدا می‌کنه اما برای دریافت تایید اجتماع تا کجا باید پیش بره و از خود واقعی‌اش و خواسته‌های درونی‌اش فاصله بگیره؟ سوالی که هنوز جوابی براش پیدا نکردم؛ شایدم صورت مسئله از اساس غلطه و اصولاً آدمیزاد جدای از اجتماعی که داره توش زندگی می‌کنه نیست و خودش جزئی از کل اجتماعه و بنابراین خود درونی‌اش چیزی منفک و جدا از اجتماعش نیست.


جواب این پرسش‌ها رو هنوز نمی‌دونم اما یه چیز رو خوب می‌دونم و اونم اینه که تحت هر شرایطی ما باید خودمون رو دوست داشته باشیم و از یاد نبریم تا زمانی که با خودمون مهربون نباشیم، هر چیزی هم که به دست بیاریم ارزشی نداره چون اون‌جوری حال‌مون خوب نیست. اصلا شاید برات جالب باشه که بدونی خیلیا هستن که موفقن ولی خوشحال نه! فکرشو بکن می‌ری و تو یه زمینه‌ای خیلی پیشرفت می‌کنی و موفق می‌شی ولی باز می‌بینی حالت بده؛ دلیلشم اینه که به ندای قلبت گوش ندادی و صرفاً نسخه‌ای که دیگران برات پیچیدن رو دنبال کردی و خب طبیعیه که حالت خوب نباشه. به عبارتی نردبون‌ات رو به دیوار اشتباهی تکیه دادی...

همین می‌شه که هر روز با سرعت در حال دویدنیم و درگیر روزمرگی شدیم و به قول ژان بودریار (نویسنده کتاب جامعهٔ مصرفی) فقط داریم سیب‌زمینی می‌کاریم که سیب‌زمینی بخوریم که سیب‌زمینی بکاریم! یا همین تلنگر کوبندهٔ حسین جان پناهی خودمون هم حق مطلب رو به خوبی ادا می‌کنه:


خیلیامونم دردمون اینه که هنوز نمی‌دونیم چی می‌خوایم؛ نمی‌دونیم ندای واقعی قلب‌مون چیه و درگیر یه سردرگمی و گیجی عجیب‌وغریب می‌شیم. از همین رو حال‌مون خوب نیست و بالاجبار راه بقیه رو طی می‌کنیم. البته این طور هم نیست که هیچ وقت ندای قلب‌مون رو نشنویم و همیشه سردرگم باشیم؛ اتفاقاً خیلی وقتا اون ندا رو می‌شنویم و می‌دونیم چی می‌خوایم ولی این‌قدر تو این دنیای شلوغ پلوغ پارازیت زیاده و انواع و اقسام لوازم حواس‌پرتی دوروبرمون رو پر کرده که خیلی سریع مشغول (یا بهتره بگم اسیر) سرگرمی‌های دم دستی می‌شیم و ندای درون‌مون رو نادیده می‌گیریم و یا از یاد می‌بریم. ضمنا ناگفته نمونه شرایط نامساعد اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و غیره هم تو این قضیه بی‌تاثیر نیست ولی اونچه که من دارم ازش صحبت می‌کنم الزاما منوط به این‌ها نیست و یه جوون به سن و سال من و شما حتی تو بهترین و توسعه‌یافته‌ترین کشور دنیا هم همین دغدغه‌ها رو داره فقط شدت این سردرگمیه که می‌تونه بسته به شرایط مختلف تغییر کنه.

اما از اون طرف قضیه هم این که کلاً کاری به کار دنیا نداشته باشی و بگی من فقط می‌خوام برای رضایت خودم زندگی کنم می‌تونه راهکار نامناسبی باشه؛ چون به هر حال ما داریم تو اجتماع زندگی می‌کنیم و حتی بعضا رضایت خاطر ما می‌تونه موجب به هم خوردن رضایت دیگران بشه؛ یا اینکه به لحاظ اجتماعی توفیقی به دست نیاریم می‌تونه حتی رضایت‌مون رو هم تحت الشعاع قرار بده و یه جور دیگه حال‌مون رو بد کنه.

دیدی؟ واسه همینه که می‌گم این مسئله پیچیده است و نمی‌شه جواب ساده بهش داد ولی همچنان سر حرف خودم هستم و میگم چه اون مرزی که گفتم رو پیدا بکنیم چه نکنیم، باید با خودمون مهربون باشیم و خودمون رو دوست داشته باشیم وگرنه هیچ وقت به سوالی که تو سرمونه نمی‌تونیم جواب بدیم. راجع به این که چجوری بیشتر خودمون رو دوست داشته باشیم هم شاید در مجالی دیگه بیشتر گفتم...


از آینه بپرس نام نجات‌دهنده‌ات را... (فروغ فرخزاد)
از آینه بپرس نام نجات‌دهنده‌ات را... (فروغ فرخزاد)


نمی‌دونم چیزایی که گفتم بیشتر درد دل بود یا دغدغهٔ ذهن یا ترکیبی از این دو ولی دوست داشتم این حرفا رو با تو دوست نادیده‌م در میون بذارم. تو هم اگه دغدغهٔ مشترکی داری یا به راه‌حلی دست پیدا کردی، مرحمتی کن و اون رو با من و بقیه دوستایی که دارن این نوشته رو می‌خونن در میون بذار؛ این‌جوری شاید به یه جواب خوب برسیم یا حتی مهمتر از اون، به سوال بهتری دست پیدا کنیم…

در پایان هم دوست دارم این شعر زیبای حسین زحمتکش عزیز رو به عنوان حسن ختام این نوشته‌ام قرار بدم.

تا بعد

قدم بزن همهٔ شهر را به پای خودت
و گریه کن وسط کافه‌ها برای خودت

تو خود علاج غم و درد بی‌شمار خودی
برو طبیب خودت باش و مبتلای خودت!

شبیه نوح اگر هیچ‌کس به دین تو نیست
تو با خدای خودت باش و ناخدای خودت

دوباره دست به زانوی خود بگیر و بایست
بزن اگر که زدی، تکیه بر عصای خودت

بگرد و صورت خود را دوباره پیدا کن
تویی که گم شده‌ای بین عکس‌های خودت
خودشناسیندای درونیرضایتموفقیتترس
یک چندپتانسیلی کنجکاو که در تلاشه با کسب و نشر آگاهی، دنیا رو به جای بهتری برای زندگی کردن تبدیل کنه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید