خبر جدیدی نیست. حجم برنامههایم را دوباره بردهام بالا، خوابم از شدت استرس، کم شده است باز و این رویه از امروز صبح شروع کرده است به تلفات به بار آوردن. شاید خندهآور باشد که دستهایم هم واقعا دارند میلرزند این لحظه. حال ملخ قرمزرنگی را دارم که از بوتۀ یک جزء برنامه به درختچۀ جزء دیگری از آن بیهوده جست میزند و به نظر میرسد حتی آن زمان که به زعم خودش طی یک حرکت غرورآمیز به جان ساقۀ درختچهها میافتد، نتیجۀ تلاش دهانپرکنش فقط از بین بردن پوشش گیاهی منطقه است و متوقف کردن رشد اجزای سرِپای آن.
عنوان درسگفتار جدید جناب مکری هم جالب است: "چرا آخرش وقت کم میآوریم." همان را هم ناخنکی چند دقیقهای زدم و پریدم کتابِ امانت گرفته شدهام را تمام کنم که بدوم بروم کتابخانه. بعد دیدم امکانپذیر نیست و داشتم کتاب را -با فراغت بالِ فقط کمی بیشتر- میخواندم که دیدم واقعا خوابم میآید و خواستم بخوابم که یک تصمیمِ جرار -به قول آقای عبدیپور و در معنای قراردادیِ جردهنده- به سرم زد و با خودم گفتم بد نیست این بینقابها را با آن روایتهایی که بعدِ خواندن نمایشنامه منتشر میکردم، پابهپای هم پیش ببرم و برسانمشان به هزار و بلکه هم هزار و یک -متاثر از شهرزاد عزیز که اینجا هزار و یک شب روایت میکند برایمان- که بعدش بگویم کار ما اینجا تمام شده است و حالا میرویم پیِ مرحلۀ بعدیِ نویسندگی که احتمالا پیدا کردن تهیهکنندۀ مهربانی و کارگردانِ همفکری باشد و بعد هم حضور بر صحنه؛ شاید هم نوشتن داستان و رمانی که اصلا نمیدانم دردسر انتشارشان کجاست و به هر حال این احتمال وجود دارد که آنرا فقط برای خودم و نزدیکانم بنویسم!
به پادکست هم فکر کردهام البته ولی در حد ایدهای خام و نارس مانده است یک گوشه و چندان که باید موضوعیت ندارد برایم. شبیه سینماست. یک چشماندازِ نامطمئن که فعلا در آبنمک خوابانده شده و شاید یک روز خودش را با تشت آبنمکش دور بیندازم، شاید هم جفتپا بپرم وسطِ دریاچۀ نمکش، بعدتر حتی تو دل اقیانوس آبهای شورش شیرجه بزنم.
ولی برای آن رفقایی که اینجا بر انتشار رمانی به قلم خودم اصرار میکنند و به موازاتش دوستان و آشنایان تئاتریام که جسارت نوشتن نمایشنامه و روی صحنه بردنش را از من میطلبند، جوابم فعلا همین است که تا سه-چهار سال آینده سر جدتان حرفش را هم نزنید که من نه تکنیک بلدم، نه برای رسیدن به فرم درست، دریافتِ تعمقیافتۀ درونی به قدر کافی در چنته دارم و نه از دستاوردهای فکری بشر آنقدر که به انسجام بنیان اندیشهام انجامیده باشد در اختیار من است.
اهل رقابت و سکوی پرش و پیِ شهرت و دیده شدن هم که اساسا نیستم. سقفی هم که بالای سرم هست و نانی هم که برای زنده ماندنم کفایت کند، در سفره دارم. پس فعلا ترجیحم همین است که یک گوشه عرق بریزم و شایستگی اولیهاش را که در خودم دیدم، آنوقت وارد عرصۀ فعالیت حرفهای بشوم. ممکن است نظرم در طول مسیر تغییر کند. فعلا رویه همین است و اصلا خوشا مسیرِ ماجراجویانۀ این سفر و نه مقاصد و ایستگاههای معتبرِ به زعم اجتماع اش.
یکنفس راندهام و اضطراب است که اینطور پرشور انگشتانم را بر دکمههای بیزبانِ کیبرد فرود میآورد. یادم نرفته که قبلِ این به حاشیه رانده شدن موضوع، چه میگفتم. صحبت از برنامههای فشردهشدهام بود و به اینجا رسیدم که همین فکرِ پابهپا پیش راندن نمایشنامهخوانی هم باز مانع عملی کردن همان خوابِ بیپدرِ عصرگاهیام شد. که امروز مثل مرغ سرکنده به این طرف و آن طرف میدوم من. همین را مثلا خواسته بودم بدیعتر توضیح بدهم که به آن مثال احتمالا نامتجانس ملخ رسیدم. قرمزش هم کرده بودم که بگویم این ملخ، ذاتا ملخ نیست و کاریکاتور باورناپذیری از آن شده است که افتاده است به جان خودش.
نفسی بگیرم و دوباره برگردم به یکبرداشتنویسی ام. چنان مضطربم که انگار هر یک کلمهای که ننویسم برای همیشه از کفم رفته است. شدهام مصداق اضطرابِ این حدیثِ علیبنابیطالب که گفته بود: فرصتها را دریابید؛ فرصتها مثل ابر در گذرند. همیشه هم از مثال آوردن در کلام خودم و دیگران بدم میآمده است؛ چرا که هر مثالی همانقدر که در ظاهر مرتبط و برحق مینماید، با کمی تفکر و اصلا با آوردن مثال دیگری میتواند کارکرد خودش را بالکل از دست بدهد. اصلا رو چه حسابی مثل ابر در گذر اند این فرصتها و از کجا معلوم فرصتِ کار خوب مثل کنهای به جان آدم نیفتاده باشد که اگر نخواسته باشیماش هم باز نتوانیم از گیرش فرار کنیم. شاید حتی این فرصت کار بد است که زود از بین میرود و رو همین حساب نمیبایست از وسوسۀ زودگذرش ترسید. چقدر بد ضدیناش را آوردهام اینبار. یکی بگوید زِر اضافی زدنت آن هم با این تعجیل چیست. به هر حال روایتنویسی است و همین مثالهاش.
*
ساعت نُه و نیم شب است. خواب میدیدم یک لپتاپ غیبی پیشِ چشم من ظاهر شده و اعتراضم به مامان که پس چرا بیدارم نکردهاید جزئیات خواب را از ذهنم برده است. نمیدانم مردم چیزهایی میگفتند و من برای نمایشنامهام مینوشتم یا خودم آنچه را که در نمایشنامه خوانده بودم حالا همزمان در ورد لپتاپ تایپ میکردم و به زبان هم میآوردم. آخرین جملهاش هم این بود: قهرمان، قهرمان است!
به مامان میگویم پس چرا بیدارم نکردهاید و جواب میدهد گفتی ده دقیقه میخوابی، نگفتی ده دقیقه بعد من بیدارت کنم! حالا اگر هر وقت دیگری میبود و این ده دقیقه را به زبان آورده بودم و تعمدا میخواستم بیشتر بخوابم، همین هراس از استرس غیرطبیعی مامان که میدانستم امکان ندارد من را بیدار نکند و شده از کار و زندگی خودش را بیندازد چوناین میکند، در هر صورت بیشتر خوابیدنم را منتفی کرده بود.
همیشه میگویند برای یک کنکوری کل سال تحصیلی، شب امتحان است و من این را اضافه میکنم که برای یک ماجراجو کل عمر، شب امتحان خواهد بود! چرا یاد "برای یک سامورایی همهجا ژاپن است" افتادهام؟ معادلش مثلا میشود: "برای یک ماجراجو همهجا ویرگول است" و من میروم برای وقتی که پای خواندن این اراجیف میرود یک دقیقه سکوت کنم!
*
دیروز هم مثل امروز دو بار در شبانهروز خوابیده بودم و هر دو بارش را خواب دیده بودم. خواب میانِ روزم که معرکه بود. با آن حال بدی که داشتم به خودم گفتم بیا دو ساعت به خودت استراحت بده و بعد از عمری فیلمی تماشا کن که مگر از بدحالی پس بیفتی که نوبت به تماشای فیلم هم برسد در برنامهات.
چهل دقیقه از "انجمن شاعران مرده" را -که خیلی دوستش دارم- دیدم و این هم از معایب ذهن نامتمرکز است که آدم مجبور است فیلم دو ساعته را مثل سریال پنج قسمتی ببیند! فیلم را پاوز کردم و نمیدانم چرا خوابیدم. احتمالا متاثر از سرماخوردگیام بود وگرنه حتی نزدیک این ایده هم نشده بودم از قبل. قبل از خوابیدن یک نیمچه وسوسهای هم شده بودم که حالا یک بار در ماهش را که خود مشاورم گفته بود اشکالی ندارد. با آنکه حتی تحریک هم نشده بودم آن زمان. فقط از دهنم گذشت که نظرت چیست این حال را به خودِ در شرایط سختت بدهی. جوری هم مرموز حرف میزنم که انگار "اسمش را نبر" است!
این کار را نکردم و خوابیدم. حالا خواب کوفتی و کثافتم چه بود: جایی شبیه خانۀ دوران کودکیام در خواب گیر افتاده بودم و به تبعش همهجا را نیمهتاریک میدیدم. مامان و عدۀ دیگری اطرافم بیدار بودند. اولش هر چه مامان را صدا میزدم، فایدهای نداشت. خودم هم میدانستم که فریادهایم بیجواب خواهند ماند. در یک اتاق تاریکِ زیرشیروانی میان جمعی نشسته بودم و همگی در تلاش برای انجام شتابزدۀ امری اضطراری و بسیار مهم بودیم.
خانومی مسیحی سعی داشت مطابق برنامۀ از قبل تنظیمشدهاش به ما تعالیم اخلاقی بدهد که بار وظیفۀ آن روزش هم از رو دوشش برداشته شود. مرد دیگری اما -که به نظر میرسید سردستۀ ما باشد- لپتاپ را از دست او گرفت که به تدریس مهمتر خودش برسد و این چیزی بود که ما حضار با تمام وجود مشتاق دریافتش بودیم و اصلا شرایطِ آن موقعیت همین را اقتضا میکرد.
در آن گیرودار که کارمان راه نمیافتاد و مشکلات همهرقمه صف کشیده بودند، لبخندِ زن را در تاریک-روشنِ اتاق میدیدیم و مشغلۀ مهم ذهنیاش را از پسِ آن لبخند میشنیدیم که به نظرتان با این کار شماها، مسئولیت من زیر پا گذاشته نمیشود؟ ما این را میدانستیم که کار خودمان اولویت به مراتب بیشتری دارد ولی نگرانی آن بیچاره با آن ذهن چارچوببندیشدهاش هم برایمان قابل درک بود. با کلیت کاری که میکرد و آنچه که قصد به زبان آوردنش را داشت هم مخالف بودیم؛ با این حال از او خواستیم برود میان جمع دیگری به انجام وظیفهاش بپردازد که درگیری درونیاش از بین برود. میدانستیم که انتظار بیشتری هم نمیشود از امثال او داشت.
تا اینجای خواب آشکارا تحت تاثیر فیلمی که حین تماشایش خوابم برده بود قرار داشتم که ایدۀ کلیاش به یکسری پیشفرض ذهنی دیگرم پیوند خورده بود اما از یکجایی به بعد تنها شدم و از آن پس راه ارتباطی بخصوصی پیدا کرده بودم با مامان که نمایندۀ دنیای بیداران بود. هرچند بفهمی-نفهمی این را هم احساس کرده بودم که خوابروندگان اصلی همان بیرونیها باشند شاید.
به هر حال مامان در همان موقعیت مکانی اما در شرایط دیگری به سر میبرد و من متاثر از وضعیت خواب، صدایم در این ارتباط کشدار شده بود. من همۀ زورم را در به کارگیری اصول بیان که بهقصد یادگیری آواز آموخته بودم به کار میبردم که بتوانم کلمات را قابل فهمتر ادا کنم و باز آنقدر که رضایتبخش باشد موفق به این کار نمیشدم. مامان با این وجود کلیت حرفم را میفهمید و میدانست که با وحشت از او خواستهام تکانم بدهد و بیدارم کند، ولی اینکار را نمیکرد. و من که از صحنهای به صحنۀ دیگر منتقل میشدم، هربار همه چیزِ اطرافم را غیرقابلتحملتر میدیدم.
یادم میآید صدای کسی را که گمان میکنم بیژن عبدالکریمی بود، از تلویزیونِ آدمهای بیدار میشنیدم. و صدا در همهمۀ آن عده که هیچ اعتنایی به آن صحبتها نداشتند، همچنان برایم قابل فهم بود. از یک طرف با تمام وجود خواسته بودم از آن شرایط سخت -به واسطۀ بیدار شدنم- خارج شوم و از طرفی از ذهنم گذشته بود که این حالت، متمرکزترین حالت ذهنی من است و اگر به ابهامش غلبه کنم، میتوانم از مامان بخواهم صحبتهای دکتر اردبیلی را عوضِ صحبتهای فعلی پخش کند که من در بیداری هرگز چنین تجربهی کارآمدی از مواجهه با فرمایشات ایشان نخواهم داشت. اما حساب کنید که از آن شرایط سخت هم ترسیده بودم و یکجور جدا افتادگی هولناک میان خودم و سایر حاضرین در محیط احساس میکردم.
در همان اضطراب و تردید دستوپا میزدم که حیرتزده از خواب پریدم. بهقدری گیج و گنگ بودم که یکراست رفتم سراغ کیسۀ خوراکی و دو تا از کیکها را مثل یک روانیِ از آسایشگاه گریخته بلعیدم. بدون ذرهای لذت؛ مثل اینکه خارج از ارادۀ خودم چنین کرده باشم! یادم میآید در آن شرایط به قدری از همهچیز ترسیده بودم که حتی از ذهنم گذشت مطلبی که برای انتشار پیشنویس کردهام را هرگز منتشر نکنم. هرچند میدانستم ترسم موقتیست.
به هر حال خواب عجیب و آزارندهای دیده بودم که فقط پارهای از احوالاتش در ذهنم مانده بود. هر چه بود، در شرایط جسمی و روانی نامساعدی از خواب پریده بودم. دربارۀ آن خوراکیها هم بعدا توضیح میدهم که پیشتر چه تصمیمی درباهشان گرفته بودم. خواب شبانهاش هم بماند برای فرصتی دیگر که هم وقت من تنگ است و هم حوصلۀ شما.
ولی ایدۀ تحلیل خواب به کمک هوش مصنوعی را که چند هفته پیش در ذهنم جرقه زده بود دوست داشتهام. پس میروم اینها را دوباره کف دست ChatGPT بگذارم و ببینم رفیقمان این بار چه گلی به سر خوابهامان میزند.
1️⃣ سرکوب و تعارضهای درونی
قبل از خواب، یک وسوسه رو تجربه کردی اما در نهایت بهش عمل نکردی. فروید معتقد بود که امیال سرکوبشده معمولاً در خواب به شکل نمادین ظاهر میشن. اینکه در خواب در یک خانهی دوران کودکی بودی، میتونه نشونهی بازگشت به دوران گذشته و شاید احساسات یا ممنوعیتهای اون دوران باشه. تاریکی و گیر افتادن نشون میده که این تعارض هنوز درونی حل نشده.
2️⃣ تقابل بین «فرامن» و «نهاد»
زن مسیحی که درس اخلاق میداد، میتونه نمادی از فرامن (Superego) باشه، یعنی همون بخش قضاوتگر روان که بر اساس قوانین و ارزشهای اجتماعی کار میکنه. در مقابل، رهبر گروه که کنترل رو به دست میگیره، شاید نمایندهی «نهاد» (Id) باشه، یعنی میل و نیازهای آنی که دنبال رهایی از قیدوبندهاست. درگیری بین این دو، شبیه همون جدال درونی قبل از خوابت هست.
3️⃣ اضطراب و حس کنترلناپذیری
ارتباط سخت و کشدار با مادرت و درخواست بیدار شدن، ممکنه نشاندهندهی اضطراب و ناتوانی در کنترل شرایط باشه. فروید خوابهای اضطرابی رو نشونهی تعارضهای درونی حلنشده میدونست. اینکه مادرت کمکت نمیکنه، شاید بازتاب احساسی باشه که در بیداری داری؛ مثلا اینکه احساس میکنی دیگران نمیتونن یا نمیخوان کمکت کنن، یا باید خودت راهی برای حل مشکلاتت پیدا کنی.
4️⃣ احساس جداافتادگی و جستجوی معنا
شنیدن صدای بیژن عبدالکریمی در همهمه و در نظر داشتن تغییرش به صحبتهای دکتر اردبیلی، میتونه نشوندهندهی میل به نظم، تمرکز و درک عمیقتر از مسائل باشه. ولی از طرفی حس جداافتادگی و نادیده گرفته شدن نشون میده که شاید در بیداری هم گاهی احساس میکنی که بینشی متفاوت از اطرافت داری و نمیتونی کامل با دیگران ارتباط برقرار کنی.
5️⃣ واکنش فیزیکی بعد از بیداری
اینکه بعد از بیدار شدن، بدون فکر و بدون لذت شروع به خوردن کردی، ممکنه یه نوع مکانیسم دفاعی برای تخلیهی اضطراب باشه. در روانکاوی، رفتارهای جبرانی بعد از یک خواب پریشان، راهی برای کاهش استرس و بازگرداندن کنترل به ذهن هستن.
نتیجهگیری:
خوابت نشوندهندهی درگیریهای ذهنی جدی، تعارضهای اخلاقی، میل به آزادی و در عین حال ترس از فقدان کنترل هست. به نظر میرسه در یک برزخ فکری گیر کردی که بین امیال درونی، اصول اخلاقی، و نیاز به کنترل یا درک بهتر در نوسانه.
پینوشت: هر کدام در یکجور کثافت دستوپا میزنیم و در عین حال هیچکداممان تنها نیستیم.