ویرگول
ورودثبت نام
کاغذهای مچاله
کاغذهای مچاله
خواندن ۷ دقیقه·۵ ماه پیش

تصویر

اتوبوس سرعتش رو کم کرد و با این که خواب و بیدار بود متوجه شد و چشماش رو باز کرد. با خودش گفت الان خیلی زوده برای توقف، صدای مردم توی اتوبوس زیاد بود و این یعنی همه قراره پیاده بشن و اینطوری تصویر خراب میشه. نگاه به ساعت کرد و دید هنوز یازده شبه. بهترین ساعت برای توقف بین راهی ساعت دو تا چهار بعد از نیمه شبه. فقط توی اون زمانه که تعداد محدودی پیاده میشن و همشون قوانین رو میدونن. کسی با صدای بلند حرف نمیزنه، کسی از روی دلخوشی بلند بلند نمیخنده و همه سعی میکنن تو چشم همدیگه نگاه نکن. ساعت یازده شب هیچ کس این قوانین رو رعایت نمیکنه. با تلاش از روی صندلیش بلند و از اتوبوس پیاده شد. بلافاصله از نبستن زیپ کاپشنش پشیمون شد. با خودش فکر کرد که خوبه حداقل باد میاد و قراره خیلی از صداها رو با خودش ببره. سیگارشو روشن کرد و از اتوبوس فاصله گرفت. نگاهش به بینهایتِ شب بود. یکی از بهترین خاصیت های تصویر همین بود، بیابونی که تاریکی توش بینهایت غلیظه و نور به همین راحتی نمیتونه بهش نفوذ کنه. برگشت و یه نگاهی به اتوبوس کرد. همه پیاده شدن حتی مادری که دست بچه اش رو گرفته و به سمت فروشگاه در حرکتن، بچه توی مسیر داره به مامانش گوشزد میکنه که چه چیزایی میخواد و چه چیزایی نمیخواد. مطمئن بود حتی اگر صدای ناله سگ یا زوزه گرگ هم بیاد توی درخواست های بچه گم میشه. دنبال پیرمرد گشت، امیدوار بود ببینتش بلکه تصویر رو از دست نده، پیرمرد سیگاری ای که همیشه با فاصله از اتوبوس تا زمان حرکت دوباره اش پشت سر هم سیگار میکشه. پیر مردی نبود. تصمیم گرفت از فروشگاه چایی بگیره. احساس میکرد حواسش چند برابر کار میکنن، زوزه باد و حتی حرکتش رو با تمام وجود حس میکرد. هر از چند گاهی صدای حرف زدن مسافرها به گوشش میخورد و براش بینهایت عجیب بود که صدای خنده هم شنیده میشه. تمام تلاششو کرد تا به سمت صداها نگاه نکنه، از آدم هایی که ممکن بود ببینه وحشت داشت. نگاهشو به زمین دوخته بود و دستاش رو توی جیب کاپشنش مشت کرده بود. نمیدونست از چی بیشتر عصبانیه، خودش که تحمل یک شرایط عادی رو نداره یا آدم هایی که انقدر ازش فاصله دارن که از شنیدن حرف ها و خنده هاشون میترسه. میدونست نه حرفاشون بوی زندگی میده و نه خنده هاشون، میدونست که حرف هاشون به دنبال اعدادن و پشتوانه خنده هاشون اعدادِ زیاده. سعی کرد به زمان حال فکر نکنه اما بلافاصله فهمید که دیروز حرفی برای گفتن نداره و فردا هم پر از استرس و نگرانیه. متوجه شد به فروشگاه رسیده و دلش میخواست هرچه سریع تر چاییش رو بگیره و بزنه بیرون.

- یه چای ساده لطفا

- بدون قند و نبات؟

- بدون قند و نبات

فروشنده با نگاهی متعجب و کمی تمسخر چایی رو بهش داد، هزینه اش رو پرداخت کرد و زد بیرون. نفسی عمیق کشید و در تلاش بود سیگارشو روشن کنه و نفهمید از کجا این ضربه بهش خورد، میدونست دیگه قافلگیر شده و راه فراری نیست.

- فقط سه نوع غذا، فکرشو بکن این همه دبدبه و کبکبه، فقط سه تا غذا گذاشتن جولومون.

- شوخی میکنی؟!

با حداکثر سرعتی که میتونست تلاش کرد ازشون فاصله بگیره، صدای خنده هاشون توی مغزش پیچیده بود و دستاش میلرزیدن. نمیدونست لرزش دستاش بخاطر عصبانیته یا ترس. اینو خوب میدونست که بزرگترین مشکل آدم ها اینه که حرف میزنن، انگار روی سر تک تکشون اسلحه گذاشتن و همه رو مجبور کردن بیشتر و بیشتر حرف بزنن. وقتی از یه حد بیشتر بشه رو به زوال میره و چیزی به جز گند و کثافت از دهنشون خارج نمیشه. چشماش رو بسته بود و نفس های متقاطع میکشید. بیش از حد وارد دنیاش شده بودن و دیگه ترسی نداشت نگاهشون بکنه. با نگاه کردن بهشون میخواست خودش رو آروم بکنه. تو تک تک حرکاتِ ریز و درشتشون نفرت وجود داشت، نفرتی که به طرف مقابل داشتن. دوست داشت بدونه چرا آدم هایی که انقدر با هم مشکل دارن، همسفر شدن. به ظاهر همه چیز عادی بود ولی هر خنده هر اشاره دست و حتی هر تأیید برای کوچک کردن و مسخره کردن طرف مقابل بود. برای نشون دادن برتریشون، از هیچ چیزی غفلت نمیکردن. گوشه چشمش پیر مرد رو دید که داره سیگار میکشه. ناخودآگاه لبخند روی صورتش نشست و دوست داشت بره سمتش و بهش بگه پس کجا بودی؟ پستت رو خالی گذاشته بودی و من رو به دام این آدم ها انداختی.

***

احساس کرد اتوبوس قراره وایسه و خوشحال شد. خوابش نبرده بود و از طرفی ساعت سه و نیم نیمه شب بود و این یعنی میتونست تصویر رو دوباره تجربه کنه. امیدوار بود جایی توقف نکنن که پر از نور و غذاخوری و فروشگاه مدرن باشه. دوست داشت یکی از استراحتگاه های بین راهی ای باشه که حداقل بیست ساله اونجاست و شیشه های فروشگاه و غذا خوری در طول زمان کدر شدن و از طرفی چراغ هاش نه توان مقابله با تاریکی بیابون رو دارن و نه جرئتش رو. ساختمون های بلند و سفید و مدرن دهن کجی بزرگی بود به تصویر، چرا که تنها کاربردشون اینه که به مردم بگن اینجا وسط ناکجا آباد نیست بلکه شبیه جاییه که بودی یا قراره بری پس نگران نباش و متفاوت بودن رو به هیچ وجه نپذیر. تفاوت و اضطرابی که ازش ناشی میشه گناهی بزرگه که هیچ کدوم از این مسافرها دوست ندارن باهاش مواجه بشن و ازش فرارین. هیچ کدوم دوست ندارن هویت و اعتقاداتشون زیر سوال بره. استراحتگاه های قدیمی براشون مثل آینه ایه که مجبورشون میکنه به خودشون نگاه کنن و ممکنه سوال پیش بیاد و این سوال، شروعیه برای متفاوت شدن که خب حاضرن همه چیزشون رو بدن ولی این اتفاق نیفته. اتوبوس ایستاد و راننده یک ربع بهش وقت داد تا وسط این ناکجا آباد و در جوار این فروشگاه قدیمی نفس بکشه و به تاریکی بی انتهای بیابون خیره بشه. پیاده که شد پیرمرد سر جاش بود، انگار خیلی ساله که همونجاست و سیگارشو میکشه. با خیال راحت سیگارشو روشن کرد و سه مردی رو تماشا کرد که دوان دوان به سمت دستشویی میرفتن. میدونست شخص دیگه ای قرار نیس پیاده بشه و از اتوبوس فاصله گرفت و حالا اون بود سیاهی شب و زوزه باد. چنتا نفس عمیق کشید و با هر نفس اضطراب درونیش بیشتر و بیشتر میشد. گذاشت تا تاریکی و بی صدایه ناشی از باد تمام بدنش رو احاطه کنه. چشم هاشو بسته بود و گذر باد روی دست ها و صورتش رو حس میکرد. از دوردست صدای زوزه ای به گوش رسید و تمام موهای بدنش سیخ شدن. لبخند کجی روی صورتش نشست و در تلاش بود تا این لحظه و حس هاش رو تو ذهنش ثبت کنه. فردا وارد تفکراتش شد، از فردا و کارهایی که باید میکرد فراری بود. در تلاش بود تا فردا رو فراموش کنه و برگرده به این لحظه اما توانش رو نداشت و پس این تاریکی شب، فردایی روشن رو میدید. میدونست که دیگه فرصتش رو از دست داده و روش رو به سمت اتوبوس برگردوند. تازه متوجه ضربان قلبش شد و حالت تهوع بهش دست داد. نگران بود که ظاهرش گوینده احساس درونش باشه و پیرمرد رو متوجه خودش کرده باشه. زیر چشم نگاهی به پیرمرد انداخت و خیالش راحت شد، هنوز سیگارشو میکشید و تو دنیای خودش بود. دوست داشت عصبانی باشه ولی خیلی خسته تر از این حرف ها بود. دوباره فکر فردا به سراغش اومد و ایندفه واضح تر از همیشه خودش رو جلوی افرادی میدید که مجبور بود به سوالاتشون جواب بده.

- چه توانایی هایی درون خودت میبینی که فکر میکنی بدرد این شغل میخوری؟

همیشه توضیح دادن خودش برای دیگران سخترین کار زندگیش بوده و انقدر نقاب های مختلف روی صورتش گذاشته که دیگه موقع برخورد با آدم ها نمیدونه الان نوبت کدوم نقابه.

- آینده خودت رو توی این شغل چگونه میبینی؟

با خودش فکر کرد چی میشد اگر آینده اش مواجهه همیشگی با تصویر بود؟ نتنها این تصویر بلکه پیدا کردن تصویرهای دیگه ولی میدونست تصاویر با اعداد کاری ندارن و این دنیا قبل از این که پر از تصاویر باشه پر از اعداد بوده و تا زمانی که زندگی تحت فرمانروایی اعداد باشه جایی برای تصویر نخواهد بود.

- سوار شید از یک ربع گذشته.

داستان کوتاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید