شنبه
مثل همیشه سر ساعت هفت صبح قراره از خواب بیدار بشه، هنوز یک دقیقه مونده. الان دقیقا بیست و هفت سال و چهار ماه و دوازده روزه که برنامه ی شنبه هاش همینه. نه تنها شنبه ها بلکه تمام روزهای کاری هفته. اگر روزی تعطیل باشه نمیدونه باید چیکار بکنه. احساس میکنه وسط بیابون بی سر و ته ولش کردن، از روزهای تعطیل بدش میاد و ترجیح میده بره سر کار. ساعتش زنگ میخوره ولی درست چند ثانیه قبل از زنگ خوردن بیدار شده بود. از رخت خوابش خارج میشه و بلافاصله مرتبش میکنه، زمانی که همه چروک های روی پتو رو صاف کرد راضی میشه و راه میوفته به سمت دستشویی. مسواکشو میزنه و میره سمت آشپزخونه تا برای خودش صبحانه درست بکنه. هیچ وقت از خودش نپرسیده که چرا قبل از خوردن صبحانه باید مسواک بزنه ولی از روی عادت انجامش میده. تمام وسایل و خوردنی ها رو از شب قبل درست و مرتب و آماده گذاشته روی میز. ساندویچ درست میکنه و با چایی سرگرم خوردن میشه. چشمش میوفته به پرده ای که توی هال هست. امروز حوصله باز کردنش رو نداره، بعضی روزها پرده رو کنار میزنه و جلو پنجره صبحانه اش رو میخوره اما امروز با خودش میگه حوصله نگاه کردن به چیزی که اونور پنجره اش هست رو نداره. نگاهش رو از پنجره میدزده و به دور ور خونه نگاهی میندازه. به تمام وسایل خونه اش افتخار میکنه و بیشتر از همه به اتو چندکاره و حرفه ای که خریده، جوری به اتوش نگاه میکنه که انگار بچه ی نداشته ایه که شدیدا باعث افتخارشه. البته این حس رو تقریبا به تمام وسایل خونه از مبل ها گرفته تا میز و حتی ست چهارده تایی چاقوهایی که خریده داره، درسته هیچ وقت ازشون استفاده نکرده و احتمالا هیچ وقت هم استفاده نمیکنه ولی داشتنشون جزو افتخاراتشه، به جز چاقوها وسایل دیگه ای هم هست که خریده و ازشون استفاده نکرده اما با این حال از خریدشون شدیدا راضیه. هر چند وقت یک بار میشینه و با خودش فکر میکنه که آیا چیزی هست که باید بخره یا نه. سوالش هیچ وقت این نیست که چیزی لازم داره یا نه، چون خیلی وقته که تمام چیزهایی که نیاز اساسی بهشون داشته رو خریده، از خودش میپرسه چیزی هست که باید بخره؟ اگر به این نتیجه برسه که باید چیزی بخره تا لحظه ای که نخریدتش آروم نمیگیره، جایی تو خونش رو برای اون در نظر میگیره و تا اونجا رو با وسیله جدید پر نکنه آرامش پیدا نمیکنه و تا چشمش به جای خالیش میوفته دنیاش بهم میریزه. تو خونش حتی چنتا گلدون هم داره اما جذابترین قسمت گلدون داشتن واسش اونجاییه که سر روز و ساعت دقیقش بهشون آب میده. فکرش میره به سمت کارهایی که امروز باید سر کار انجام بده. صبحانه اش که تموم میشه ظروف کثیف رو توی سینک میذاره و لباس هاش رو میپوشه و آماده رفتن سر کار میشه. از در آپارتمانش که میخواد خارج بشه چشمش یک بار دیگه به پرده بسته میوفته و کمی مکث میکنه ولی در رو میبنده و به سمت محل کارش حرکت میکنه.
ساعت پنج و ده دقیقه میرسه به آپارتمانش، یه نگاهی به ساعتش میندازه و با خودش فکر میکنه اگر اون دوهمکارش بعد از اتمام ساعت کاری اونقدر حرف نزده بودن میتونست زودتر به خونه برسه. درسته عاشق رفتن سر کاره ولی همزمان دوست نداره بیشتر از اونی که باید، سر کار باشه و زمان استراحت بعد از ظهرش براش مهمه. لباس هاش رو عوض میکنه و یادش میوفته باید به دوتا از گلدون هاش آب بده. با لبخندی روی لبش به گلدون ها آب میده. چایی آماده میکنه و روی کاناپه اش میشینه و مشغول دیدن تلویزیون میشه. احساس میکنه یه کاری باید میکرده ولی فراموشش کرده، با این حال سرگرم دیدن تلویزیون شده و دیگه هیچ چیز تو دنیا واسش اهمیت نداره. هر از چندگاهی لبخندی میشینه روی صورتش و به تعداد انگشت شماری خنده ای بلند میکنه. جالبه که خنده هاش از روی دیدن اتفاقی کمیک نیست بلکه آدم های داخل تلویزیون دارن کارهایی که خودش انجام میده رو تکرار میکنن. اما این تکرار خیلی براش لذت بخشه، انگار نیاز داره که ببینه بقیه هم مثل خودش فکر و عمل میکنن. همیشه از اون کسانی که توی سریال ها سوال میپرسن متنفر بوده و با شور و شعف منتظر میشه تا آخر داستان فرا برسه و بقیه به اون احمقی که با سوال های مسخرش آرامششون رو بهم زدن اثبات کنن که اشتباه میکرده و بشوننش سر جاش. تلویزیون رو بخاطر سریال هاش میبینه ولی جذاب ترین قسمت سریال ها براش تبلیغاتیه که مابینش پخش میشه. معمولا این تبلیغات براش به دو مدل مختلف ختم میشه، اگر اون چیزی رو که تبلیغ میکنن خریده باشه با خوشحالی وصف ناپذیری به جایی که اون وسیله رو توی خونش گذاشته نگاه میکنه و سرش رو به نشانه افتخار بالا میگیره ولی اگر تبلیغ مثلا مربوط به خوراکی باشه که دوست نداره سرش رو به عنوان مخالفت تکون میده و کسانی که اون کالا رو میخرن قضاوت میکنه و ته دلش مطمئنه که با همچین آدمایی خیلی تفاوت داره. همیشه معتقد بوده که تفاوت اصلی آدم ها تو چیزهاییه که میخرن، وسایلشونه که نشون میده چه جور آدم هایی هستن. مثلا همیشه همکارهایی که مارک کت و شلوارشون با اون متفاوت بوده رو پایین تر از خودش میدونسته و معتقده نتنها حس زیبایی شناسی ندارن بلکه از کیفیت هم چیزی سرشون نمیشه. با خودش تکرار میکنه: بله قطعا من از افرادی که اون چیزها رو میخرن بهترم و فکر میکنه احتمالا بخاطر سلیقه خاصی که داره نتنها توی این ساختمون بلکه حتی توی این محله و شهر هم جزو خاص ترین افراده. با این فکر آرامشی بهش دست میده و با لبخند به دیدن بقیه تبلیغات مشغول میشه. دوباره اون حس میاد سراغش، تقریبا الان مطمئنه که چیزی رو فراموش کرده. چشمش به پرده بسته میوفته و اوقاتش تلخ میشه. با خودش میگه امروز حوصله نگاه کردن به بیرون پنجره رو نداره. انگار که اون حس فراموش کردن از بین رفته و تا موقعی که شام میخوره و مسواک میزنه و به رخت خوابش میره دیگه به پنجره فکر نمیکنه.
یکشنبه
یکشنبه هم مثل دیروز و بقیه روزها بود. چند ثانیه قبل از زنگ زدن ساعتش از خواب بیدار شد و مسواک زد و صبحانه خورد و سر کار رفت. البته ساعت پنج و پونزده دقیقه به آپارتمانش برگشت که باعث شد خاطرش بهم بریزه چرا که خیلی وقت بود انقدر دیر به خونه برنگشته بود و اگر کمی دیرتر میومد احتمال داشت شروع سریال محبوبش رو از دست بده. به جز این اتفاق نادر، یکشنبه اتفاق دیگه ای نداشت.
دوشنبه
صبح وقتی داشت صبحانه اش رو میخورد به یاد سال ها پیش افتاد، زمانی که با یک خانم چند هفته ای سر قرار رفته بود. با این که به نتیجه نرسیده بود و به درد هم نمیخوردن با این حال هر چند وقت یک بار یادش میوفتاد. هرچی از اون زمان بیشتر میگذشت بیشتر اون روزها رو مسخره میکرد که عجب دیوونه ای بوده که باهاش بیرون میرفته و... اما هر دفه یاد اون روزها میوفته بلااستثنا یاد پرده و ساختمون پشتش میوفته. درست پشت پنجره ای که توی حال داره یک ساختمون دیگه هست و از اون روزی که اومده توی این خونه، همیشه اون خونه روبرویی خالی بوده. تو تمام این سال ها هیچ وقت هیچ کس توی اون خونه زندگی نکرده و با پنجره هایی بدون پرده، خالی بودنش رو به رخ هرکسی که بهش نگاه بکنه میکشه. نمیدونه چرا همیشه این دو تا موضوع با هم یادش میوفته ولی خوب یادشه که یک شب از همون شبایی که با اون خانم هنوز رابطه داشت در حین دیدن سریال احساس کرد از پشت پرده، نور میاد. سریع بلند شد و پرده رو کنار زد و برای چند ثانیه چراغ ساختمون روبرویی روشن بود و حتی سایه شخصی رو هم دید. اما از اون روز به بعد هیچ نشونه ای از حرکت و زندگی توی اون خونه وجود نداشته. به خودش که اومد دید چشم دوخته به پرده و لقمه اش توی هوا مونده. با خودش گفت این فکرا چه فایده داره، پاشو که دیرت میشه. صبحانه اش رو نصفه رها کرد و سر کار رفت.
سه شنبه
اتفاق خاصی نداشت فقط یکی از نقاط عطف زندگیش رخ داد اونم این که برای اولین بار از اتو ای که تازه خریده بود استفاده کرد و با خودش فکر کرد این قطعا بهترین اتوییه که تو دنیا وجود داره و در تمام لحظات استفاده ازش لبخند از روی لباش نمی افتاد.
چهارشنبه
مثل روزهای قبلش و هفته های قبل ترش گذشت. تنها تفاوتش این بود که روز آب دادن به گلدون ها بود و با لذت هرچه تمام تر بهشون آب داد.
پنج شنبه
از صبح فکرش درگیر ساختمون روبرویی بود. حتی سرکارش هم چندباری به ذهنش رسید. وقتی برگشت خونه بدون این که لباس هاش رو دربیاره و خودش رو آماده بکنه برای دیدن سریال محبوبش، مستقیم رفت سمت پنجره و زل زد به داخل خونه خالی. نمیدونست چرا ولی از صبح بدجوری فکرش درگیره خونه هست. بعضی وقتا با خودش فکر میکرد شاید تمام هدف زندگیش همینه که بتونه اون خونه رو هم مثل خونه خودش پر از وسایلی که توی تبلیغات میبینه بکنه. احساس میکرد یکی از بزرگترین دستاوردهای تاریخ میشه. فشار این وظیفه هر چند وقت یه بار سراغش میومد و فقط اون مواقع بود که از خود بی خود میشد و بعضا ساعت ها وقتش رو صرف خیال پردازی درمورد چیزهایی که میتونه بخره و این که کجای خونهه قرارشون بده می کرد. خالی بودن اون ساختمون تبدیل به کابوس شده بود براش. نمیتونست همچین چیزی رو بپذیره. شب حتی شامش رو هم جلوی پنجره خورد و با این که توی تاریکی چیز زیادی از اون خونه مشخص نبود، تصویرش توی ذهنش حک شده بود. هیچ وقت به این که چرا خالی بودن اون خونه اذیتش میکنه فکر نمیکرد فقط میدونست که نباید اینطوری باشه. شب، قبل از خواب، پرده رو کامل کشید و خسته تر از همیشه به رخت خواب رفت.
جمعه
از جمعه ها متنفر بود. نمیدونست صبح، تا بعد از ظهرش رو چطور باید بگذرونه. از بیرون رفتن خوشش نمیومد و توی خونه هم کاری نبود که بخواد بکنه. یکم خودش رو سرگرم شستن لباس ها و تمیز کردن خونه کرد ولی با این حال تمام این کارها تا ظهر بیشتر طول نکشیدن. از ساعت هایی که کاری برای انجام دادن نداشت نه تنها بدش میومد بلکه کمی هم میترسید. چون بارها شده بود که حس میکرد ممکنه تبدیل به اون شخصیت های سریال ها بشه که سوال میپرسن. از سوال پرسیدن متنفر بود و وحشت داشت که یک روز به جای کار کردن سوال بپرسه. یه نگاه به پرده بسته انداخت و به خودش قول داد دیگه هیچ وقت مثل شب گذشته نگذاره خالی بودن خونهه اذیتش بکنه و امید داشت تا مدت مدیدی دیگه بهش فکر نکنه.