ظرف شیر رو برداشت و راه افتاد، دوازده ساله که هر روز صبح از شیر فروش سر خیابون شیر میگیره. هنوز اون چند روزی که شیر فروش برای دیدن نوه اش به شهر دیگه ای رفته بود رو یادشه یا اون سه روزی که بخاطر بیماری و بدن درد خودش نتونسته بود بره و شیر بگیره. از خونه بیرون میزنه و وارد کوچه باریک و خاکی میشه. توی مسیر رفت و برگشت هر روز به طور متوسط به هشت نفر سلام میکنه؛ به بعضی از مغازه دارها و همسایه ها. ترجیح میده کمتر یا بیشتر از این عدد نشه و اگر یه موقع فقط پنج یا شش تاشون رو دید، تو مسیر برگشت سعی میکنه صبر بکنه تا به بقیه هم سلام بکنه یا اگر به هفت یا هشت نفر سلام کرده بود و توی شیر فروشی افرادی منتظر بودن سعی میکنه بهشون نگاه نکنه تا مجبور نشه سلام بکنه. به سر کوچه باریک رسیده و وارد پیاده رو خیابون میشه. از اینجا تقریبا دویست قدم تا شیر فروش باید بره. خوب یادشه که اوایل که این مسیر رو میرفت شاید صد و بیست قدم هم نمیشد ولی این روزها بیشتر و بیشتر طول میکشه تا به جاهایی که میخواد، بره. یک سری علامت هایی توی مسیر برای خودش داره و هر روز نگاهشون میکنه. از جعبه تقسیم برق تا خونه ای با درِ قرمز رنگ یا حتی کاشی شکسته پیاده رو. به آقای همسایه سلام میکنه و به مسیرش ادامه میده. حواسش نبود که امروز تعطیله و قراره بچه ها توی خیابون فوتبال بازی کنن و باید زودتر میومد تا براش مزاحمت ایجاد نکنن. توپ بچه ها داره میاد سمتش، با گوشه چشم حواسش به توپ هست. آروم با کنار پیاده رو برخورد میکنه و به زیر ظرف شیرش میخوره. پسری که زیاد ندیدتش میاد و میگه سلام مادربزرگ، ببخشید. سرشو تکون میده و به مسیرش ادامه میده. به پست برق رسیده و تا حالا به همسایه و خیاط و پیرزن دیگه ای که شیرشو زودتر گرفته و داره برمیگرده سلام کرده. به خونه در قرمز میرسه و تو مسیر به دو نفر دیگه هم سلام کرده. مغازه شیرفروش رو داره میبینه و خوشحاله که صف از مغازه بیرون نزده. به خودش یادآوری میکنه که پول هاش تو جیب سمت راستش هستن. پیرزن ناگهان وایمیسه و به دو متر جلوترش روی زمین نگاه میکنه. دهنش از تعجب باز میشه و با چهره ای نگران آروم آروم به سمت کاشی شکسته روی زمین میره. وقتی بالای سر کاشی میرسه با سرعت دور ورشو نگاه میکنه. بالا و پایین پیاده رو، وسط خیابون حتی اونور خیابون رو با چشم های ریزش با دقت بررسی میکنه. انگار که دنبال چیزی میگرده که گم کرده. باورش براش سخته و یواش یواش استرس به چهرش میشینه. پسری، هم سن و سال بچه هایی که فوتبال بازی میکردن داره از اونور خیابون میره سمتشون. پیرزن با تکون دادن ظرف شیر در تلاشه تا توجه پسر رو به خودش جلب کنه. پسر که سیگنال پیرزن رو دیده داره میاد سمتش.
- سلام مادرجان.
- میدونی این کاشی شکسته کجا رفته؟ جاش خالیه، میبینی؟
- بله. پسر هم شروع میکنه اینور و اونور رو نگاه کردن و زیر لب میگه نه نمیدونم کجاست. مگه اصلا اینجا بود؟
پیرزن که کلافه به نظر میرسه جواب میده:
- معلومه که اینجا بود الان چند ساله این کاشی شکسته و گوشه اش گم شده ولی بقیه اش همیشه همینجا سر جاش بود.
پسر که از کلافگی و لحن پیرزن خوشش نیمده زیر چشمی به بچه هایی که دارن فوتبال بازی میکنن نگاه میکنه و میگه:
- من نمیدونم کجاست و ندیدمش.
پسر عقب عقب به سمت دوستاش حرکت میکنه و از پیرزن خداحافظی میکنه.
پیرزن با صدای بلند میگه:
- از بقیه بپرس که ندیدنش، اگر کسی چیزی دیده به من بگو.
پسر که حالا نیمی از مسیر رو طی کرده داد میزنه و موافقتش رو اعلام میکنه. بچه هایی که فوتبال بازی میکردن هم از بازی دست کشیدن و منتظر هستن دوستشون بهشون ملحق بشه و ازش در مورد پیرزن بپرسن.
پیرزن احساس خستگی میکنه و دلشوره به دلش افتاده. از روی ناچاری همچنان با چشم هاش دنبال نشونه ایه که شاید بتونه کاشی رو پیدا کنه و سر جاش بذارتش. دوباره به سمت بچه ها نگاه میکنه و پسر داره به دوستاش قضیه رو توضیح میده و با دست به سمت پیرزن اشاره میکنه. صحبت هاش که تموم میشه چنتا از پسرها شونه هاشون رو بالا میندازن و به بازیشون ادامه میدن و بقیه هم بهشون ملحق میشن. پیرزن نا امید شده و ناراحتی در چهره اش مشخصه. یه نگاه به شیرفروشی میندازه و دیگه شوقی برای شیر گرفتن نداره. بالا و پایین خیابون رو نگاه میکنه بلکه چهره ای آشنا ببینه. با خودش میگه بهتره به شیرفروشی بره بلکه کسی اونجا از کاشی شکسته با خبر باشه. به شیر فروشی که میرسه چنتا چهره نا آشنا میبینه و از ته صف از پیرمرد شیرفروش میپرسه:
- یکم پایینتر یه کاشی شکسته توی پیاده رو بود ولی امروز نیست. شما ندیدینش؟
- کجا؟
- همین یکم پایینتر. پیرزن با دستش به کاشی شکسته اشاره میکنه.
- نه من ندیدمش. حالا چیکارش داری؟
پیرزن از لحن شوخ شیرفروش خوشش نیومد و با نا امیدی به بقیه نگاه میکرد و متوجه شد کسی به حرفاش گوش نمیده.
- میخوام بذارمش سر جاش.
- مگه نمیگی شکسته؟ خب شاید بردنش تا بعدا درستش کنن.
- آخه الان خیلی ساله که اینجاست.
- درستش میکنن نگران نباش.
با خودش فکر کرد که دوست نداره درستش کنن و اون دیگه به این کاشی شکسته عادت کرده. یواش یواش داشت نوبت پیرزن میشد تا شیر بگیره ولی اون دیگه برای شیر اینجا نیمده بود. یکم دیگه به آدما نگاه کرد و متوجه شد همه نگاهشون رو ازش میدزدن. از شیر فروشی اومد بیرون و با خودش گفت شاید اگر همین دور و اطراف رو بگردم بتونم پیداش کنم.
تا ساعت ها به دنبال کاشی شکسته تمام گوشه های خیابون های اطراف و کوچه ها و خرابه ها رو گشت و فقط زمانی به خودش اومد که از ضعف و گشنگی چشم هاش دیگه خوب نمیدید و دستاش به لرزه افتاده بود.
صبح روز بعد هیچ دل و دماغی برای بیرون رفتن و شیر خریدن نداشت. چهار روز صبح ها دیگه بیرون نرفت تا یک روز صبح کسی در خونه رو میزد. از پشت در پرسید کیه و متوجه شد پیرزن همسایه است که هر روز صبح مثل خودش برای خرید شیر میرفت.
- سلام
- سلام. چیزی شده؟
- نه میخواستم بدونم چرا دیگه صبح ها نمیبینمتون.
- دیگه شیر نمیخوام.
- چرا؟ اتفاقی افتاده؟
- نه فقط دلم نمیخواد بیرون برم.
- آخه بقیه خریدهاتونم که همسایه ها و بچه هاشون انجام میدن. حداقل صبح ها خودتون میومدین بیرون.
- گفتم که دیگه نمیخوام بیرون برم.
- باشه حداقل ظرف شیرتون رو بدید من براتون بگیرم. بعد این که گرفتم میذارم پشت در و درتون رو یه بار میزنم.
- باشه یکم صبر کن.
ظرف شیر رو به همراه یکم پول گذاشت پشت در و تشکر کرد. با خودش گفت آره اینطوری بهتره. باید توی خونه بمونم. تنها جایی که کاشی ها یهویی ناپدید نمیشن توی خونست.