افسوس!، خیلی سوز غم دارم،
احساس می کنم،
زنجیرهای زور،
ما را،
در قفس های جدا از هم
حبس کرده اند
آنقدر نزدیک، اینقدر دور،
آنقدر روشن، مثل سیاه
و اینقدر تاریک، مثل سفید
گفتی،چرا جابجا می گوی
چون جابه جا گرفته ای،
جمله های دیکته شده مان را
چون مخفی کرده ای،
از حقیقتم، حقیقت را
من، تو را می شناختم،
من، باتو صادق بودم،
با خودت بودی؟
خط خطی بکن، تقریر؟!
نمی خوانند! ریتم آهنگینت را
قفس! همان صیادیست،
که حقایق را در قالب عشق
به من و تو می فروخت.
یادت هست سَرِ دام!،
گفتم صیاد، قویترست
گفتی دانه شیرینترست
شیرینی، به صورت خون
در دهانت شور شد.
و قفل شدم، از دوری فقست
در قفسم با خیال تو در قفس
دلگیرم ازت، به دل نگیر
صاحب دوست ما بود!؟
پس چرا تو را سربریدند.
سر من، بعد از سرِ تو!
سر نمی کند! با این
سَر سَرایِ سیمینِ قفس!.
سرم باز، هم سرگردان توست
در سرم،
سَر سیاه و سفید دعواست،
با خیال تو در آن قفس سرآب گونه
سراب بود، روزگارِ سپیدِ سیاه پوش
گویی! سر و صدا می آید
آری! صدا می آید،
که صیاد! صید کرده صاحب را.
سرش را،
در سرسرای امیر رویِ سر،
در سینی بُردند.
و اکنون
وارثش مرا در سرِسحری،
بر سر برد، سر همان ساختمان،
و مرا باز کرد از سرش.
و من با سَر،سرسری نگریستمش
و در دل گفتم سرت سلامت، وارث.
ولی سری نمانده ، تا سامانی یابد
سَرِ صحرای سبزفام، سوی سپیدی صبح
با دلِ سرخِ سوخته ی سارِ سپیدِ سیاه
دور شدم از قفس و دام،
و محو شده ام! از ساری! همراه سارها!