عالم زاده انصاری
عالم زاده انصاری
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

درناها و جوجه


دستت را در غذا فرو نکن . این را مادرش به او گفت. جوجه گفت چرا مادر ؟

مادر گفت ما دُرناها غذا را می بلعیم نه اینکه با آن بازی کنیم.

مادر با خود زمزمه کرد عجب وضعیست این جوجه تا آخر عمر باید در لانه آویزان ما باشد.

ماهها بعد کنار برکه..

مادر گفت بچه ها یکی یکی وارد آب شوید مبادا سُر بخورید.

بچه ها باهم گفتند چشم مامان.

اما جوجه قصه ما از آب بدش می آمد به نظرش در آب رفتن کار مسخره ای بود. پس گفت من ماهی دوست ندارم از کنار برکه قورباغه شکار می کنم.

مادر دیگری خطاب به مادرش گفت پیش دکتر بردیدش فوبیای آب دارد پسرِ پسر دایی ام این طور بود پاهایش هم کوتاه بود مثل پسر تو و از آب می ترسید، پارسال از شدت ضعف مُرد.

مادرش گفت خواهر این چه حرفیست روی بچم عیب نگذار ، در عوضش بالهای زیبا و قویی داره و پنچه های محکمی.

مادر دیگری گفت خواهر تحفه ات همچین مالی ام نیست دختر من ماشالله ماهی می گیره عین آب خوردن پرواز می کنه عین عقاب .


مادر آرام گفت باشه جلوش نگویید ؛بُردمش دکتر میگویند مشکل جنینی داشته احتمالاً در طوفان پارسال تخم ضربه خورده دست خودش که نیست.

ماهها بعد...

یک دُرنا فریاد زد فرار کنید یک دسته عقاب دارن به اینجا می آیند.

مادرش فرزندانم باید فرار کنیم. در حال جمع کردن بچه هایش ناگهان عقابی بزرگ به کنار لانه نشست.

آه پسرم او خطاب به جوجه ما که اکنون بزرگ شده بود این را گفت.

مادرش گفت خانوم پسر من را چی صدا زدی؟! و لحنی همراه با ترس گفت ببخشید اما این بچه شما نیست.

عقاب گفت پسرم تو درست مثل پدرتی با شکوه و زیبا. مرا ببخش من تخم تو را توی طوفان گم کردم و هرچه گشتم پیدایت نکردم. ببین پاهای پر قدرت و بالاهای بلندت را تو دُرنا نیستی. بیا گروه ما اگر این جا برسند همه دُرناها را خواهند کُشت. دُرنای مادر درحالیکه می لرزید با گریه گفت خانوم به ما رحم کنید.

عقاب جوان گفت مادر من باشما نخواهم آمد ، مگر از خون این خانواده بگذرید.

عقاب مادر گفت چشم پسرم هرچه تو بگویی ، من دایی ات که اکنون رهبر گروه است خواهم گفت که از خانواده ی گذشته ات در گذراند.

مادر دُرنا بچشمانی گریان گفت ممنونم پسرم همیشه می دانستم تو با بقیه فرق داری و ناراحت بودم. امروز حکمت اش را فهمیدم .تو ماییه نجات ما بودی.


عقاب جوان با بغض گفت اما من نمی خواستم عقاب باشم من دُرنا بودم. با این حال خوشحالم از اینکه باعث نجات شما شدم.

امروزه عقاب ها هنوز به شکار کنار آن برکه می روند، اما به تنها پرندگانی که حمله نمی کنند درُنا ها هستند و این فقط بخاطر آنست که عقاب جوانی که رهبری آنها را دارد از دُرناها حمایت می کند. هنوز هم دُرنای مادر هر روز به تماشای بلند پروازترین عقاب، که هنوز پسرش می داند می نشیند.

پایان.


باتشکر از دوستان.


داستاندست در غذاعقابهادرنامادر
عاشق یادگیری و حل مسئله ، ملقب به روح آب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید