کودکی خردسال شادمان از آمدن زمستان،
در حیاط خانه با تلاش و اشتیاقِ فراوان و پس از چند روز متمادی موفق شد یک آدم برفی بسازد،
کودک با خوشحالی هر روز صبح تا غروب با آدم برفی صحبت می کرد و هر دو می خندیدند،
یک روز کودک به آدم برفی گفت :
من بهار را خیلی دوست دارم، در بهار همه جا زیبا می شود،
و من نیز لباس نو زیبایی به تن خواهم کرد، در آن لباس همچون فرشتگان میدرخشم،
مادر و پدرم به من هدیه میدهند،
سفرهی هفت سین خیلی زیباست در آن سیب، سنجد، سبز، ماهی قرمز و تخم مرغهای رنگی و کلی شیرینی و خوراکی خواهیم داشت
و از زیبایی های بهشتِ زمینیِ بهار گفت و گفت وگفت...
سپس کودک گفت این بار بهار را با هم جشن خواهیم گرفت و مرا با لباس نو و زیبایم خواهی دید،
ولی آدم برفی، به کودک گفت من تا بهار آب خواهم شد.⛄💧
آدم برفی ادامه داد، من از برف و یخ هستم ولی قلبها همیشه گرم و با محبت هستند، این قانون طبیعت است من آب خواهم شد و به دریای بیکران خواهم پیوست، شاید دوباره روزی ابر شوم و باد مرا به اینجا بکشاند و به صورت برف ببارم و نزد تو بیایم، شاید..
کودک در حالی که بشدت دلشکسته و غمگین بود و میگریست گفت:
اینست حال روز ما آدمیان، ای دوست از روزی که پای به جهان گذاردیم همان کودک خردسالیم که با دلی شکسته و چشمانی گریان، می خواهد تا ابد در زمستان بماند...
پایان