عالم زاده انصاری
عالم زاده انصاری
خواندن ۱ دقیقه·۱۰ ماه پیش

من بهار را دوست ندارم


داستانی درباره عشق، عرفان و بهشت، داستان رنج بی‌پایان آدمی

کودکی خردسال شادمان از آمدن زمستان،
در حیاط خانه با تلاش و اشتیاقِ فراوان و پس از چند روز متمادی موفق شد یک آدم برفی بسازد،
کودک با خوشحالی هر روز صبح تا غروب با آدم برفی صحبت می کرد و هر دو می خندیدند،
یک روز کودک به آدم برفی گفت :
من بهار را خیلی دوست دارم، در بهار همه جا زیبا می شود،
و من نیز لباس نو زیبایی به تن خواهم کرد، در آن لباس همچون فرشتگان می‌درخشم،
مادر و پدرم به من هدیه می‌دهند،
سفره‌ی هفت سین خیلی زیباست در آن سیب، سنجد، سبز، ماهی قرمز و تخم مرغهای رنگی و کلی شیرینی و خوراکی خواهیم داشت
و از زیبایی های بهشتِ زمینیِ بهار گفت و گفت وگفت...
سپس کودک گفت این بار بهار را با هم جشن خواهیم گرفت و مرا با لباس نو و زیبایم خواهی دید،
ولی آدم برفی، به کودک گفت من تا بهار آب خواهم شد.⛄💧
آدم برفی ادامه داد، من از برف و یخ هستم ولی قلب‌ها همیشه گرم و با محبت هستند، این قانون طبیعت است من آب خواهم شد و به دریای بیکران خواهم پیوست، شاید دوباره روزی ابر شوم و باد مرا به اینجا بکشاند و به صورت برف ببارم و نزد تو بیایم، شاید..

کودک در حالی که بشدت دلشکسته و غمگین بود و می‌گریست گفت:

نه من بهار را دوست ندارم من می خواهم تا ابد در زمستان بمانم.

اینست حال روز ما آدمیان، ای دوست از روزی که پای به جهان گذاردیم همان کودک خردسالیم که با دلی شکسته و چشمانی گریان، می خواهد تا ابد در زمستان بماند...

پایان

آدم برفیبرفعشققلبکودک
عاشق یادگیری و حل مسئله ، ملقب به روح آب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید