ویرگول
ورودثبت نام
محمد کمالی
محمد کمالی
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

تجربیات من از اختلال اضطراب فراگیر GAD

اختلال اضطراب فراگیر GAD
اختلال اضطراب فراگیر GAD


الان بیشتر از دو ساله که من درگیر این اختلال شدم. با وجود این که همیشه خیلی راحت می نویسم راجع به چیزهای مختلف، اما هیچ وقت جرات نوشتن راجع به این موضوع رو پیدا نکردم! بعد از دوماه امروز دوباره با همون حالت از خواب بیدار شدم و همین هم بهانه‌ای شد تا دیگه شجاعت به خرج بدم و بالاخره بنویسم راجع بهش.

از بچگی آدم استرسی‌ای بودم. مثلا وقتی که امتحان ریاضی داشتم، می‌دونستم من شاگرد اول اون کلاسم و این درس رو هم مثل نمره‌های قبلیم ۲۰ می‌شم. اما بازهم اونقدر شدت استرسم زیاد بود که تا لحظهٔ شروع امتحان حالت تهوع شدیدی داشتم و حتی توی ۸۰ درصد مواقع این حالت تهوع منجر به بالا آوردن می‌شد.

این قضیه فقط برای امتحان ریاضی نبود. بقیهٔ درس‌ها، صحبت کردن توی جمع، مکالمه با یک آدم جدید و هزارتا مورد دیگه هم شامل این استرس می‌شدن! اما تا خرداد ۹۷ این قضیه فقط نوع شدیدی از استرس بود و همه دلیلش رو می‌گفتن که تو هم به مادرت رفتی و این طبیعیه. منظور از همه آدم‌های معمولین نه متخصص اعصاب و روان!

توی همون خرداد ماه یادمه یه روز سر سفره ناهار نشسته بودم و یکهو یک ترس وحشتناک اومد سراغم. شنیدین می‌گن به دلم گذشته فلان اتفاق می‌خواد بیوفته؟ من دقیقا همینجوری شدم. یه چیزی فراتر از اون استرس‌ها اومد سراغم. یکی درونم می‌گفت محمد تو باید الان در حد مرگ نگران باشی. نمی‌دونستم دلیل این نگرانیم چیه آخه تو اون لحظهٔ زندگیم واقعا چیزی برای نگرانی وجود نداشت! به کسی چیزی نگفتم و دوباره فرداش همونطوری شدم. دیگه این دفعه یکم تایمش زیادتر شد و اون حالت تهوع‌ها و بی میلی به غذا اومد سراغم. دیگه کم کم داشتم شک می‌کردم نکنه واقعا یه اتفاقی قراره بیوفته و اینا نشانه‌ای چیزیه.

دیگه هر روز و هر ساعت من دچار این حال می‌شدم. حالم از نخوردن غذا و بالا آوردن اونقدر بد شد که رفتم زیر سرم. هر کسی میومد عیادتم می‌گفت این از بس جوش کار رو می زنه اینطوری شده. اون یکی می‌گفت از بس درس می‌خونه اینطوری شده. نفر بعد می‌گفت از بس سرش تو لپ‌تاپه اینطوری شده و کلی نظرات تخصصی دیگه. من می دونستم درونم یه سری اتفاق داره میوفته و این‌ چیزهایی که اینا دارن می‌گن چرت محضه و همین خیلی بیشتر از اون اختلال من رو اذیت می‌کرد.

کلی آزمایش گرفتن ازم و خب خدا رو شکر هیچ مشکل خاصی دیده نشد توی بدنم. من تقریبا فهمیدم که مشکل یه جایی توی مغزمه و من نگران چیزی‌ام که اصلا وجود خارجی نداره. یه روز بعد از ظهر که حالم یکم بهتر بود از دوستم خواستم تا از یک روانپزشک برام وقت بگیره و من هم همون روز رفتم پیشش.

تا داشتم از علائمم به روانپزشک می‌گفتم گفت من رو ببر به دورانی که توی شکم مادرت بودی و از اول زندگیت رو توضیح بده برام. خب خیلی جالب بود چون وقتی من توی شکم مادرم بودم، مادرم مادرش رو به خاطر سرطان از دست می‌ده و دقیقا ۴۰ روز بعدش هم پدرم پدرش رو به خاطر سکتهٔ ناگهانی از دست می‌ده. وجود من دقیقا توی همین دوران سیاه شکل گرفته و همه کلا می گفتن محمد احتمالا ناقص به دنیا میاد و کلا امیدی به من نداشتن. خلاصه من سالم به دنیا اومدم و تا سال ۹۷ غیر از اون اضطراب یکم زیاد چیز خاص دیگه‌ای رو تجربه نکرده بودم.

روان‌پزشک گفت این حالتی که داری یه اختلاله و برای درمانش هم باید یه سری دارو مصرف کنی. من بازم شک داشتم این مشکلی که برای من پیش اومده دقیقا همینه یا نکنه چیز دیگه‌ای باشه. خلاصه داروها رو گرفتم و رفتم خونه. همون شب داروها رو مصرف کردم و به خانواده‌هم گفتم که من رفتم پیش روانپزشک و اون هم این حرفا رو زده. اونها هم چیزی نگفتن و من خوشحال بودم از این برخوردشون. فردا صبحش هم داروها رو مرتب مصرف کردم و دیگه منتظر بودم که نتیجه‌اش رو ببینم. شب که شد دوباره اون حالت‌ها حتی با درجه‌ای بالاتر اومد سراغم!

اینقدر شدت ترس و استرسی که به بدنم وارد شده بود زیاد بود که دوباره رفتم زیر سرم و اینبار این قضیه بیشتر سر و صدا به پا کرد و هر کی که فهمید من رفتم پیش روانپزشک و دارم فلان داروها رو مصرف می‌کنم، توپید رو من و اول کلی مامان بابام رو دعوا می‌کردن و بعدشم هم خودم رو.

مثلا می‌گفتن تو مگه چند سالته که از حالا می‌ری پیش روانپزشک یا اینکه تو ماشالله به این سالمی این داروها چیه مصرف می‌کنی، اینا مال کساییه که مشکل روانی دارن و کلی حرف دیگه که حتی نوشتنشون هم الان اذیتم می‌کنه!

من می‌دونستم این جسم لعنتی هیچ مشکلی نداره اما فهموندن این قضیه به بقیه واقعا کار وحشتناکی بود. من تقریبا وارد یه جنگ شده بودم با آدم‌های اطرافم. مامان بابام رو قانع کردم که من مصرف این داروها رو ادامه می‌دم و مطمئنم که مشکل من همینه که این روانپزشکه گفت. اونا هم موافق بودن با من. دیگه به صورت مخفیانه دارو خوردنم رو ادامه دادم.

به جرات می‌تونم بگم که هفتهٔ اول مصرف داروها فقط خواب بودم. شاید روزی ۱۶ ساعت می‌خوابیدم فقط. اون چند ساعت بیداری رو هم کلا گیج بودم. بعد از دو سه هفته یکم آروم شده بودم و می‌تونستم برگردم به کارم. ولی زندگیم به دو قسمت تقسیم شده بود. خواب و پای لپ‌تاپ. خیلی روزای سختی بود. کلی می خوابیدم و باز با خستگی از خواب بیدار می‌شدم.

یه کار خوبی که کردم این بود که رفتم راجع به داروها و و اون اختلال کلی مطلب خوندم. دیگه به یه آگاهی نسبی رسیده بودم راجع به اون اختلال و می‌دونستم که من الان وسط درمانم هستم و خیلی شرایطی که بهش دچارم کاملا طبیعیه و فقط باید زمان بگذره.

روزی ۶ تا قرص می خوردم. دوتا صبح یکی ظهر و سه تا شب. یه چندماهی گذشت و علاوه بر مصرف مرتب داروها پیش روانپزشکم هم مرتب می‌رفتم. دیگه کم کم داشتم بهبودی رو می‌دیدم توی وجودم و از این قضیه خیلی خوشحال بودم.

حتی سعی می‌کردم کتاب‌هایی بخونم که یکم توی خودسازی و بهبود وضعیت ذهنیم کمک کننده باشه. فیلم‌هایی رو می‌گشتم و پیدا می‌کردم که توش امید و انگیزه باشه. یکی از بهترین فیلم‌هایی که دیدم فیلم یک ذهن زیبا بود. قدری که اون فیلم برای من الهام بخش بود هیچ چیز دیگه‌ای اینقدر تاثیر گذار نبود.

اون فیلم بهم نشون داد که آدم‌های خیلی مهمی هم به مشکلات خیلی بدتری دچار شده بودن. من از اون فیلم فهمیدم که تنها نیستم تو این قضیه گرچه که بیماری جان نش با من خیلی تفاوت داشت! فهمیدم می‌شه با داشتن این سری بیماری‌ها هم زندگی کرد و تو جامعه بود!

بعد از یک سال، سیکل مصرف داروهام کم شد و قشنگ بهبود رو توی شرایطم می‌دیدم. حتی اونقدر خوب شد اوضاعم که برای مسائل خیلی جدی هم به اندازهٔ معقولی دچار استرس می‌شدم.

الان ۲ ساله که داره از اون روزها میگذره و من هنوز هم دارم دارو مصرف می‌کنم ولی فقط روزی ۲ تا قرص. برای مسائل زندگیم به حد مناسبش استرس دارم و با کلی چیز هم جنگیدم توی زندگیم اما واقعا خوب تونستم مقاومت کنم در برابرشون. ولی هنوز هم قضیه یکم که جدی می‌شه قلبم یه جوری تند تند می‌زنه که قشنگ از روی لباسم می‌تونین ضربان قلبم رو متوجه بشین :)

مطمئنن اگه با من معاشرت داشته باشین هیچ وقت نمی‌تونین بفهمین که من کی استرسی می‌شم و یا حتی متوجه بشین من دارم با این اختلال زندگی می‌کنم! چون همه چی درونم اتفاق میوفته و بر خلاف آدم‌های دیگه من نشانهٔ بیرونی‌ای ندارم وقتی دچار این حالت می‌شم.

الان من با این اختلال دوستم و داریم باهم زندگی می‌کنیم :) امیدوارم بعد خدمت مصرف همین دوتا قرص در روز رو هم کمتر کنم. این هم که امروز بعد از چند وقت با این حال بیدار شدم به خاطر مصرف نامنظم داروهام بود!

بیشترین هدفم از نوشتن این پست این بود که الهام بخشی باشه برای کسایی که درگیر این مشکل هستند. اگر اطرافتون آدمی وجود داره که درگیر یک بیماری روانیه، ازتون خواهش می‌کنم حتی از روی دلسوزی خیلی حرف‌ها رو بهشون نزنید. برای من یکی تحمل اون حرف‌ها از خود بیماری واقعا دردناک‌تر بود! سعی کنید کنارشون باشید. یک روانپزشک به علاوهٔ یک روانشناس خوب می‌تونه معجزه کنه توی زندگیشون. وقتی دارن دارو مصرف می‌کنن با اشتیاق زمان خوردن داروها رو یادآوری کنین. کنارشون باشین و نذارین فکر کنن توی این جنگ تنها هستن.

من واقعا اگر مادر و پدرم پشتم نبودن معلوم نبود به چه سرنوشتی دچار می‌شدم. دیگه خیلی جاها زندگی واسم تموم می‌شد و حرفی که دوربریا بهم می‌زدن این بود که یکم از پای سیستم پاشو و ورزش کن خوب می‌شی. فلانی دقیقا همین مشکل رو داشت و فلان دمنوش و داروی گیاهی رو خورد و خوب شد :)

وقتی این حالت میاد سراغم بخدا من هیچ نیازی ندارم که شما بهم بگید بابا چیزی نیست و گذر زمان درستش می‌کنه. باور کنین من خیلی بیشتر از شما می‌دونم الان چمه و باید چیکار کنم :) فقط اون لحظه منو تنها بذارید و به حال خودم رها کنید. البته من اینطوری احساس بهتری می‌کنم شاید برای کس دیگه‌ای قضیه دقیقا برعکس باشه. بهترین کار اینه که با طرفتون همون اول صحبت کنید و اون بهتون بگه توی اون شرایط دوست داره چه کاری براش بکنید.

همین صبح که من با اون حالت بیدار شدم از زیر پتو بیرون نیومدم و سرم رو با توئیتر و اینستاگرام گرم کردم تا از این حالت خارج شم. الان هم خوبِ خوبم و پس فردا هم ساعت ۵ بعد از ظهر پرواز دارم به سمت زاهدان و قراره باز سه ماه اونجا باشم :) هیچ وقت فکر نمی‌کردم با این مشکلی که دارم اینقدر راحت با داستان سربازی توی زندگیم کنار بیام.

اگر حتی یه درصد هم احتمال می‌دید که شما هم درگیر یه سری اختلالات روانی ممکنه باشید، وقت رو تلف نکنید و هر چه سریع‌تر پیش یک روانشناس برید. حتی اگر مشکلی هم نداشته باشید می‌بینید که یک ساعت صحبت کردن با روانشناس چند سال شما رو تو زندگی جلو می‌ندازه و چه قدر حالتون رو خوب می‌کنه.

یادتون باشه هر کسی رو که توی زندگی می‌بینید در حال جنگ با مشکلاتیه که ما شاید هیچ وقت از اون‌ها خبر دار نشیم. پس بدون دلیل باهم مهربون باشیم.

اضطراباسترساختلال اضطراب فراگیر
وبلاگ‌نویس و رویاپرداز | نوشته‌های بیشتر رو می‌تونید در وبلاگم بخونید :) kamaalix.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید