من النازم
دوست دارم تجربه خودم رو در رابطه با کلیات زندگی، چالش ها و تغییرات زیر پوستیِ چند سال اخیر خودم رو، اینجا با شما عزیزان در میون بذارم.
از بچگی دختر حساس، حمایتگر، نگران، وابسته و مهرطلبی بودم که، بی وقفه اضطراب جدایی عزیزانش رو داشت...
چرا؟ چون زندگی شخصی من، رابطه والدینم و انعکاس این روابط روی من زیاد مثبت نبود...
و این میون بخاطر شکل گیری شخصیت من با توجه به جهان اطرافم و تاثیرات اون روی ناخودآگاه و روانم به طبع من رو دچار مشکلاتی کرد که با من رشد کرد وقد کشید، اما اجازه ندادم تو جشن 35 سالگی شمع تولدم رو فوت بکنه!!!!
ببینید عزیزان من همیشه یک دختر وابسته و مهرطلب بودم تا حدی که این مهر طلبی و رفتارهای بیمارگونه، من رو از لذت بردن از مقاطع سنی 20 تا 33 کاملا بازداشت.
معمولا بخاطر اینکه زود وابسته می شدم و منطقی پشت این رفتارهام نبود، روابط با ثباتی نداشتم، هرچند که این روابط به عدد یک دست هم نرسید؛ اما بخاطر عدم آگاهی و تمرکز روی (خودآگاهم) هم خودم رو اذیت می کردم هم طرف مقابل رو بخاطر قهر ها و ترس هام آزار می دادم ....
این روابط شامل گروه دوستان، خانواده و.. میشد
باور کنید روزهای تلخ و سیاهی رو بخاطر عدم آگاهی و شناخت و کمبود اطلاعات از سر گذروندم...
گاهی تا جایی پیش می رفت که به مرگ فکر می کردم و از بچگی فقط این تفکر سمی در من رشد کرده بود که، باید منتظر یه ناجی باشم!
صد حیف که نمی دونستم اون آدم فقط خودم بودم و هستم !!!!
تاسف باره که من بهترین روزهای زندگیم رو مشغول رسیدگی به دیگران و قضاوت های ظالمانه ی خودم بودم....
روزهای از پی هم میگذشت من احساسات متفاوتی رو تجربه می کردم مثلا بدترینش این بود خودم رو مچاله کنم و بندازم دور.....
تا این حد از خودم بیزار بودم.
تا اینکه پدرم فوت کرد و بعد یکسال تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم اون هم در رشته مددکاری خانواده !!!!!
اوایل برام سخت بود چون گروه دوستیم، فضای دانشگاه، اساتید متفاوت از چیزهایی بود که فکر می کردم....
گذشت ومن کم کم شروع کردم به شناخت خودم
یعنی به واسطه درس ها و منابع علوم انسانی و روانشناختی، کم کم الناز دچار چالش شد.
گفتم براتون که خیلی به دیگران می پرداختم و دوست داشتم به نوعی حمایتگری بکنم اما، از یه جایی به بعد باتوجه دروس دانشگاهی و دیدگاههای آدم های اطرافم و البته کارورزیم در یک مرکز خدمات اجتماعی، یه صدایی در گوشم طنین انداز شد یه پژواک خاص که از قضا مطالبه گر هم بود...
اون صدای خودم بود، صدای من! منظورم اسم الناز نیست، اون النازیه که سالها مغموم و غمگین و بدون هیچ منطقی سرکوب شده بود...
این اتفاق از جایی شروع شد که طی بازدیدی که از از مرکز خدمات اجتماعی صورت گرفت
خانمی که مسئول بازرسی اون مرکز بود وقتی از حقوق و مزایای من سوال کرد و در نهایت خیلی صریح و بدون هیچ صرافتی گفت
"وقتی تو که یه مددکاری و اجازه میدی حقوقت ضایع بشه و نمیتونی احقاق حق بکنی در این مورد چطور میخوای حامی دیگران باشی" !!!!!!
چه چالش بزرگ و ناشناخته ای.....
خودم، من رو میگفت....
ساعت ها و روزها به حرفش فکر کردم و دست آخر از اون کار استعفا دادم و به درس خوندن و کسب آگاهی و البته خلوت گزینی اکتفا کردم
دقیقا همون روزها بود که دعوت همه دوستانم رو برای تفریح و وقت گذرونی رد کردم و به خودم پرداختم.
من همیشه منحصرا یه درونگرا بودم که البته هیچ شناختی از خودش نداشت و سعی می کرد به ندای درونش گوش نکنه!
همیشه وقتی احساس تنهایی می کردم میرفتم به یه کافه یا رستوران، وقتم رو اونجا میگذروندم و راستش اصلا حس خوبی نداشتم....
اما از یه جایی به بعد نشستم تو خونه و تمام دنیای من خودم. چشمام، حواسم والبته سنگ چند در چند زیر نشیمنم بود. انقدر کم انقدر محدود از نظر ظاهری.
اما بعد از چند مدت این ذهن سیال و قدرتمند این فرو رفتن در خودم ودقیق شدن روی الناز باعث گستره ی وسیع فکریم شد؛ به طوریکه به شکل خارق العادی شاد بودم عاشق روزمره های زندگی.
می دونید چرا ؟؟؟ چون به خودم پرداختم
در تمام اتفاقات شخصیم خودم رو عادلانه قضاوت کردم به این طفل تشنه محبت مهر می ورزیدم گاهی دستم رو نوازش می کردم و می گفتم که،
_ تو بهترینی تو بی نظیری
_ آره تو مقصری مسئولیت اشتباهت رو بپذیر اما دیگه نباید شماتت بکنی خودت رو...
_هی دختر دیگه گذشته، دیگه اتفاق افتاده، دیگه تموم شده و تو نمیتونی کنترلش بکنی..
این مهرورزی و خلوت گزینی عصیان و ظلمت من رو تا حدی از بین برد.
کم کم روشن شدم، سبک شدم و روحم از اون سنگینی خود خواسته درومد.
خداوند رو شاکرم برای آشناییم با رشته مددکاری و روحیه یادگیری و علاقه وافرم به کتاب.....
مرحله بعد این بود که دیگران رو واقعی دوست بدارم و درکشون بکنم اوایلش سخت بود، گذشته و اتفاقاتش مانع اون میشد که عاقلانه و محتاط تصمیم بگیرم، این میون از راهنمایی ها و عشق بی دریغ خواهرم، بی اندازه برخوردار بودم ...
کم کم بینشم عمیق تر شد.
اون الناز که یه کتابخونه بزرگ روی شونه هاش داشت احساس خیلی بدی بهش دست داد
چیزی مثل تناقض، دوگانگی،بی حاصلی.
حالا باید برای این دوگانگی کاری می کردم.
کتاب خوندن و حفظ کردن و پز دادن کار اکثر ما کتاب خوان هاست!!!!
من از بچگی هم خوب می خوندم هم دست به نوشتن داشتم اما هیچ حاصلی برام نداشت نداشت و بهره ای نبردم ازش ....
آخه باید خوندن منجر به خودآگاهی و بلوغ و خوشناسی بشه
من میتونستم تا ساعت ها از دیدگاههای پست مدرن ها و کتاب های داستایوفسکی حرف بزنم
گرگ بیابان هرمان هسه رو با ولع تعریف بکنم و دوبلینی ها رو به چالش بکشم....
غرق بشم تو فضای اشعار سهراب و نیما و اخوان
اما این بلعیدن بعد از یه مدت تبدیل شد به نوشخوار و دلزدگی و دوری من از این فضا...
خب سعی کردم کتاب هایی رو بخونم که منحصرا در رابطه با مشاوره، تست هاس مختلف شخصیت شناسی و دیدگاههای مختلف روانشناختی بود.... یاد گرفتم بودم با خودم مهربان باشم پس سعی کردم چارچوب های سخت و انعطاف ناپذیر ذهنیم رو بشکنم......
با تمام واقعیت های زندگیم روبرو بشم ودر موردشون فکر بکنم وبه یک جمع بندی برسم.
بعد از یک دوره تمرکز و تنهایی و شناخت نسبی
باید به جهان و آدم های اطرافم هم می پرداختم.
بدترین قسمت این ماجرا بخشیدن اون آدم هایی بود که باعث به وجود آمدن عادت های بد و اختلال های شخصیتی من بودن !یا با توجه به این رفتارهای بیمارگونه به ناراحتی من دامن می زدند. باید فکر می کردم ساعت ها روزها و شاید ماهها!
یکی از فاکتورهای مهم اخلاقی من در گذشته این بود که اگر کسی بدترین کار دنیا رو هم در حقم می کرد، معمولا نه نفرین می کردم نه حتی به زبون می آوردم؛ اما نسبت به اون آدم ومسأله خشم داشتم که البته این نوع مواجه ام با موضوعات نوع روش دفاعی محسوب میشد که در مقابل هجوم افکار منفی ازش استفاده می کردم
با تمام این تفاسیر باید برای اونها کاری می کردم
قدم اول من برای جهان اطرافم پذیرش بود
فارغ از هر تفکر و گرایش واعتقادی...
سعی کردم باهاشون کنار بیام و درکشون بکنم
به واقع بپذیرمشون.
خودم رو جای اونها بذارم و توجه کنم به این نکته که هیچ کس در این جهان بی نقص نیست!!!! که گاهی آدم ها توشرایط مجبور به انتخاب میشن....
باید خودم رو جمع می کردم و این خشم رو یه جایی حوالی خیابان پنجم رها می کردم چرا که پیش روی من آزاد راه پر تپش زندگی بود...
این کار رو انجام دادم و دیگه هیچ چیز روی دوشم سنگینی نمی کرد.
این بخشش و رسیدگی به من و نوازش روحِ زخمی که تا حدی التیام یافته بود،
تقریبا به اتفاقات مثبتی منجر شد به قول حضرت مولانا از میونِ تمام تَرَک ها و جراحت های روحم نور تابید و تاریکی های وجودم که ظالمانه در اون فرو رفته بودم به روشنی صبح دولت شد.
روشن، بی واهمه، پر از حس زندگی....
بله من از میان کور راههای سخت و پیچیده درونم به خدا رسیدم و با طبیعت هماهنگ شدم....
و هیچ چیز حلاوت این دستاورد رو برایم کم نمیکنه حتی واقعیت های بدون انکار این روزهای زندگی.....
خودشناسی ⬅️هماهنگی با کائنات⬅️خداشناسی
که تمام این مؤلفه ها مکمل همدیگر هستند.
حالا درست چند روز قبل از 35 سالگی...
با شکوه ِ بی وقفه ی آفرینش همراهم ، آرامم و دردی احساس نمی کنم.
زود قضاوت نمیکنم.
مسئولیت اشتباهاتم رو می پذیرم اما خودم رو شماتت و احساساتم در رابطه با هرچیزی رو سرکوب نمی کنم.
در موقعیت انتخاب، اولویت اول خودم هستم اما این به معنای خودمحوری نیست و حقوق دیگران رو به رسمیت میشناسم .
شجاع تر شدم اما در هر کاری جانب احتیاط رو میگیرم.
جایی که لازم نیست صحبت نمی کنم .
راحت نه میگم
آدم های منفی، بی هدف،بی تکلیف که رفتارهای بیمارگونه ای هم بعضا دارند رو به زندگیم راه
نمیدم ونادیده می گیرمشون.
این روزا به استقلال بیشتر از هر وقت دیگه ای فکر می کنم هرچند که همیشه با نوع رفتارم نشون دادم....
تا آخرین لحظه ی زندگی تلاش می کنم و بی وقفه لبخند می زنم تا هرجایی که فرصت داشته باشم برای زندگی بهتر سعی میکنم....
من النازم و هیچ چیز مهمتر و جذابتر از این نیست که مدتهاست تصمیم گرفتم با تمام وجود زندگی بکنم...