پنچشنبه عصر از طرف دانشگاه حرکت کردیم به سمت گرمسار. هدف، راه رفتن تو معدن نمک بود و چند ساعتی کنار آدمهای دوست داشتنی نشستن. این آدمها دیگه جزئی از قلبم شدن. آدمهایی که حتی یه پیاده روی ساده کنارشون، حالت رو خوب می کنه.
تو معدن راه رفتم، سنگ نمک جمع کردم و سعی کردم چند ساعتی فکرم رو به رهایی بسپارم.
محتویاتِ مغزم به نقطه رسیده. وقتی حرف میزنم، یادم میره جملهم از کجا شروع شده بود. یادم میره چرا نشستم پشت میز. یادم میره تو کدوم ایستگاه مترو باید پیاده بشم.
هفتهی پیش یادم رفته بود ساعت شروع کلاس چنده و یک ساعت و نیم زودتر رسیدم.
به ذهنم حق میدم که از یه جایی به بعد قفل کنه.
انقدر فکروخیال و ایده و نگرانی تو ذهنمه که همین که هنوز کار میکنه، ممنونم ازش.
میگن سنگ نمک، آرامش و انرژی مثبت به آدم میده. منم تمام اتاقم رو پر کردم از سنگ نمک. حتی اگر میشد خالی خالی سنگ نمک میخوردم. شاید اینجوری آرامش بیشتری تو وجودم تزریق میشد.
اگر مسیر تون به گرمسار خورد، حتما برید معدن نمک. جزو کارهاییه که بنظرم همهی آدما باید تجربهش کنن.