یادش بخیر، 4 سالم بود یا 5 سال نمیدونم فقط یادمه عاشق کفش پاشنه دار قرمز بودم. تا یه دختر بچه همسن خودم میدیدم که از این کفشا پاشه چشمم رو حسابی میگرفت و محو تماشای کفشاش میشدم. اصلا صدای تق تق پاشنهها جوری منو به وجد میآورد که انگار جذابتر از راه رفتن با کفشای تق تقی وجود نداشت. منتظر شدم تا نوبت کفش خریدنم بشه، روزی که قرار بود مامانم برام کفش بخره، تا وارد کفشفروشی شدم یک راست رفتم و انگشتمو گذاشتم رو کفشای قرمز. قیافه مو مظلوم کردم و گفتم من اینا رو میخوام که مامان گفت: نه میخوری زمین... عصبانی شدم، گفت میخوری زمین... گریه کردم، باز گفت میخوری زمین. ولی آخرش لج کردم، هرچی کفش بدون پاشنه پوشیدم همه رو گفتم یا تنگه یا گشاد. مغازهدار فهمید و گفت این دختر کفش نمیخواد عمدی میگه. یادمه آخرین کفشی که پوشیدم سفید بود با گلهای مرواریددوز صدفی، خیلی قشنگ بودن اما لجاجت و عشق کفشای تق تقی منو از خر شیطون پیاده نکرد و گفتم تنگه نمیخوام. میخواستمشا ولی گفتم نمیخوام..... لجاجت من پیروز شد، کفش تق تقی رو دادن بپوشم، بال درآوردم قرمز براق بود مثل کفش همون دختر بچه توی خیابون. پامو کردم تو کفش رویایی با کلی ذوق و شوق، مثل سیندرلا. ولی هرچی جلوتر رفتم، پام جلوتر نرفت. سکوت بود و حلقه اشک توی چشمامو و غرور بچهگانهام که نمیذاشت اشکم بریزه..... کفش دو شماره تنگ بود و فروشنده کفش شماره پامو نداشت.... هنوزم که هنوزه گل های مرواریددوز صدفی کفشای سفید تو ذهنم هست..... و قرمزی عشق بچگانه کفشای تق تقی... که به هیچکدومش نرسیدم....