از صدای شکستن شیشه و خیس شدن دستم فهمیدم که احتمالا خون از لابه لای تیکه های شیشه تو دستم داره میزنه بیرون ولی نمی تونستم ازش چشم بردارم.
احتمالا اولین حدسی که میزنید اینه که معشوق قدیمی یک دفعه جلوی روم ظاهر شده. حدستون میتونست درست باشه در صورتی که من ۵ سال پیش درست باهاش رفتار میکردم و اون الان به جای اینکه بچه ی یه لندهور هلندی تو بغلش باشه و بعد از ظهر ها تو ساحل میامی قدم بزنه با بوی قرمه سبزی تو اشپزخانه خونه من میبود. البته شاید اینکه قرمه سبزی دوست نداشت هم تو بهم خوردن رابطه ما بی تاثیر نبود. اصلا شما بگید کدوم ادم سالم و عاقلی قرمه سبزی دوست نداره؟؟؟
خب، قبل از اینکه جواب بقیه حدس هاتون رو بدم بیاین یکم با من بیشتر اشنا شید.
بیاید برگردیم به روز اولی که به دنیا اومدم، می تونم از قبل اون هم براتون بگم ولی احتمالا باید راجع به ۸ ماه کسل کننده صحبت کنم واستون. اره درست متوجه شدید من ۸ ماهه به دنیا اومدم و شاید برای همینه که تو کل زندگیم عجله داشتم. بگذریم حالا، از همون روز اولی که به دنیا اومدم به خاطر این هول بودن بلاهای عجیبی سر خودم و اطرافیانم میاوردم. مثلا به خاطر این ۸ ماهه اومدنم و اماده نبودن خانواده دیر به بیمارستان رسیدیم و مادرم به محض اینکه چشمش به من افتاد مرد. از اون ور بابام هم که مشکل قلبی داشت تا این خبر رو شنید به خاطر فشار عصبی سکته کرد و نهایت دکترا تونستن ۵ ساعت زنده نگه دارنش. داستان بابا و مامانم خیلی جالب بوده. بابام یه حاجی بازاری تپل مپل ازینا که میتونن دست چکشون رو بزارن رو شکمشون و امضا کنن بوده ولی برخلاف چیزی که تو ذهنتونه پولدار نبود این شکمش و ناراحتی قلبیشم به خاطر علاقه زیادش به کله پاچه بوده. مامانم هم دختر یکی از کارگرای حجره بقلی جایی بود که بابام اونجا کار میکرد. بقیه داستان رو اگه واستون بگم مصداق بارز کودک ازاریه واسه همین حرفی ازش نمیزنم ولی اون لحظه ای که بابام مرد یه خونه ۴۰ متری داشت سمت سرچشمه و یه موتور قراضه که جمعه صبح ها مامانم رو برمیداشت میبرد دربند یه املت مشتی با هم میزدن و برخلاف خیلیا که ثمره یه قرمه سبزی خوشمزن من نتیجه یه املت مشتی با چاییه دو اتیشه بودم.
لحظه ی اخری که بابام دستش رو گذاشته بود رو قلبش و داشت با عزراییل سر رفتن و نرفتن چونه میزد یه صدای جیغ و دای عجیبی تو کل بیمارستان پیچید و عصمت خانم در حالی که چادرش رو به کمر بسته بود و روسری گل گلیش رو صاف میکرد وارد اتاق شد و از لای دست و پای پرستارا و دکترایی که سعی میکردن از اتاق بیرونش کنن خودش رو به علیش رسوند. زمانی که بچه بودم از همون روز اول که فهمیدم من کیم و اسمم چیه هرجایی که خودم رو معرفی میکردم تا ساعت ها و روزها همه اطرافیان در حال خنده بودن و هروقت هم که از عصمت خانم مادربزرگ عزیزم سوال میکردم که چرا اسم من مثل بقیه نیست جواب میداد که بابات خدا بیامرز اون لحظه اخر قبل بله گفتن به عزراییل من رو کشید کنار خودش و گفت اسم این توله سگ من و بزار گرگ علی، ما که علی خالی بودیم ازارمون به کسی نرسید این گرگ بیابون زده نیومده یه خانواده رو از هم پاشوند و منم به وصیت پدر مرحومت عمل کردم.
حقیقتش با توجه به میزان شیونش و شلوغی اتاق کسی نمی دونه که واقعا اینجوری بود یا کمر بسته بود که انتقام تمام سختیهای دنیا رو از من بگیره. البته که اونجایی که دیگه دست چپ و راستم رو از هم تشخیص دادم یه سر به اداره ثبت احوال زدم و اسمم رو کامبیز تغییر دادم.اخه میدونید کامبیز یه چیزی وسط سنتی و مدرنه. اونجایی که میخوای حس این سوسول بالا شهریا رو داره و اونجایی که لازمه کار لات و لوت پایین شهریا رو میکنه.
بعد تولدم عصمت خانم که حس کرده بود دیگه روستاهای اذربایجان جای مناسبی واسه بزرگ شدن من نیست واسه اینکه هم بتونه من رو خوب تربیت کنه هم بوی عطر پسرش همیشه دور و برش باشه به خونه 40 متری سر چهارراه سرچشمه نقل مکان کرد و بابت خرج و مخارج بیمارستان هم مجبور شد که تنها سرمایه بابام یعنی اون موتور قراضه رو بفروشه.
خیلی دوست داشتم بگم در خانوائه ای مذهبی چشم به جهان گشودم و در فضایی مملو از مهر و محبت بزرگ شدن و در جوانی نزد شیخ صفی الدین اردبیلی تحصیل کردم ولی حقیت امر اینه که هیچ کدوم از این ها اتفاق نیفتاده. البته که مادر بزرگم ادمی مذهبی بود ولی در این مذهبی بودنش در حد دعانویسی و چادر گل گلیش بود و نمازی که هیچ وقت ترک نمیشد حتی چند دقیقه قبل مرگش هم اماده شده بود که بره وضو بگیره که نماز صبحش رو بخونه و شاید اگه من به عنوان حیوون خونگی یه سگ ولگرد رو اون شب نیاورده بودم خونه و اون سگ بهش حمله نمی کرد هنوز هم زنده بود داشت دعای خوشبتی و افزایش رزق میذاشت تو جیب من و منم تو سن 10 سالگی دوباره بی کس و کار نمی شدم. البته خیلی هم بی حکس و کار نشده بودم چون یکی دو سال قبلش این عصمت خانم بلا گرفته ما یه روز که صبح از خواب پا شده بود و سر پیری حسابی هوس قرمه سبزی کرده بود و برای خرید سبزی رفته بود یه چهار راه پایین تر از خونمون یک دل نه صد دل عاشق یکی از کسبه شده بود و بعد کلی برو و بیا و بگو بخند عنان اختیار از کف بداد و حلقه ی تعهد رو سر پیری بدون معرکه گیری دستش کرد و بعد اینکه زیر نور شمع یه قرمه سبزی خوشمزه رو با ملچ و ملوچی که تا صبح مو به تن من سیخ کرد خوردن 9 ماه بعد یه عموی جدیدی برای من به دنیا اورد و باعث شد کل شاکله ذهنی من راجع به روابط خانوادگی تحت تاثیر قرار بگیره چون تمام اطرافیان باهامون قطع ارتباط کردند و از همون کودکی قرمه سبزی خوردن و بچه دار شدن برام شبیه یک جرم بزرگ شده بود، متاسفانه عمر این عموی تازه به دنیا اومده من خیلی به دنیا نبود و بعد از تولد به خاطر سن بالای عصمت خانم فهمیدن که بچه مشکلات جسمی داره و متاسفانه نتونست رنگ و روی خونه چهل متری ما رو ببینه.
خلاصه که بعد از رفتن عصمت خانم بین دایی ها و خاله ها و عمه ی عزیزم سر نگه داری من جنگ و دعوا بود. البته این موضوع هم مثل خیلی چیزای دیگه که می تونست اتفاق بیفته و مسیر زندگی من به امروز و این اتفاق کشیده نشده اتفاق نیفتاد و با توجه به سابقه ی عجیبی که تو کمک کردن به عزراییل داشتم همه اونها از من فراری شدن. البته که با توجه به سنم نمی تونستن بزارن برای خودم بزرگ شم پس دو تا مسیر جلوی روی اونها بود، اولیش این بود که من رو بزارن پرورشگاه و دومیش هم این بود که یکیشون من رو به فرزندی قبول کنه و بعد با فروختن خونه چهل متری که تو اون لحظه صاحبش شده بودم خرج و مخارجم رو بدن. البته که در این لحظه حساس شوهر عمه ی عزیزم با کلی اشک و اه و ناله در حالی پای تنها پیامبری که وسط نکشیده بود خود حضرت ادم بود(اونم تازه چون شک داشت که اون به صورت رسمی پیامبر بوده یا نه) برای اینکه اینده روشنی برای من بسازه راه سومی رو پیش پای اونها گذاشت و به همه گفت که از قفس مال دنیا بیرون بیان و می خواد من رو به فرزندی قبول کنه تا بتونم که مثل پریدخت اینده روشنی داشته باشم. می دونم که الان دو تا سوال خیلی بزرگ ذهن شما رو درگیر کرده سوال اول اینه که چی شد که یهو اونجوری شد...خب خیلی ساده بود، زمانی که عمه عزیزم خبر رو به مصطفی خان میده، مصطفی خان درحالی که سیبیلای از بناگوش در رفته اش رو تاب میده ماشین حسابش رو از اون گوشه بر میداره و با یه چنتا ضرب و تقسیم به این نتیجه میرسه که برای فرار از اجاره نشینی و سر و کله زدن با صاحبخونه بیشعوری که سر ماه زنگ میزنه و اجاره اش رو میخواد بهتره خرج خورد و خوراک یه بچه ده ساله رو بده و از اونجا بود که به خاطر این خونه 40 متری اولین طرفدار زندگیم رو پیدا کردم. سوال دومی که احتمالا ذهن شما رو درگیر کرده اینه که پریدخت کیه؟ اینجا جا داره از یکی از بزرگترین اشتباهات عالم معنا پرده برداری کنم. لحظه خلقت این دختر عمه عجیب غریب من فرشته ها در حال گل بازی بودن و شاکله اصلی و بدنه اون رو گل مالی کرده بودن ولی قبل از سر و شکل دادن کامل بهش زمان ناهار میرسه و تا اونا بخوان با کاردک و دست و دیگر وسایل ممکن و غیر ممکن قوس و قزح بدن اون رو شکل بدن گل ها همونجوری خشک میشه و در نهایت مجبور میشن با اضافه کردن یکم گل اضافه گوشه های این هیبت عجیب رو بگیرن تا لبه های تیزش به در و دیوار گیر نکنه. برای همین این دختر عمه ی عزیز من که از همون بچگی عاشق و دیوانه من هم بود کاملا گرد تشریف دارن. تا اینجای داستان هم مشکلی نبود تا جایی که می خواستن در زمینه معرفت و اخلاق و هوش هنر نمایی کنند. متاسفانه به خاطر هیبت عجیبی که براش درست کرده بودن و البته تنگی وقت، فرشته ای که مسئول رسیدگی به این موارد بود جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت و همین جوری به صورت خام راهی زمین کردنش برای همین از نظر هوشی تنها موجودی رو که شکست میده جلبک دریاییه و از نظر اخلاقی تنها کسایی که می تونن تحملش کنن پدر و مادرش بودن و از اونجایی که من هم به جمع صمیمی خانوادشون اضافه شدم مجبور به پذیرش این اخلاق زیباش شدم و این اولین اشتباه بزرگ زندگیم بعد مرگ عصمت خانم بود چون باعث شد که از همون 11 سالگیش عاشق من بشه و شوهر عمه جان هم که خونه چهل متری سرچشمه رو در دو قدمی قباله ازدواج ما میدید همونجا لقب داماد کوچولوی نازم رو در حالی که سر سفره اروق میزد و سعی میکرد ته ظرف دوغ رو سر بکشه به من اعطا کرد.
ادامه دارد.....