ویرگول
ورودثبت نام
elvis
elvis
elvis
elvis
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

رنگ عشق، تو غروب دریا

باد ملایمی از ساحل می‌وزید و صدای موج‌ها با خنده‌های بچه‌ها درهم آمیخته بود.
هیلی، روی سنگی نشسته بود و موهاش رو می‌بافت. چشم‌هاش اما به جایی خیره بود که کسی متوجه نمی‌شد.
رترو با هیجان داشت با لیانا درباره‌ی کنسرت هفته‌ی آینده حرف می‌زد.
وین دورتر از بقیه، کف دریا رو با پاهاش لمس می‌کرد و در فکر فرو رفته بود.
فین یک دوربین قدیمی دستش بود و لحظه‌ها رو ثبت می‌کرد.
ناینا و کلویی مشغول ساختن مجسمه‌ای شنی از یک قلب بزرگ بودند.
و لئو…درست پشت سر هیلی ایستاده بود.
لئو آدمی بود که انگار هیچ‌وقت نمی‌خندید، اما از وقتی وارد گروه شده بود، همیشه وقتی به هیلی نگاه می‌کرد، لبخند گوشه‌ی لبش می‌نشست.
لئو: «تو همیشه به دریا اینجوری زل می‌زنی؟ یا امروز فرق داره؟»
هیلی لبخند زد ولی چیزی نگفت.
سکوتی بین‌شون افتاد. باد موهای هیلی رو بهم ریخته بود.
لئو دستش رو جلو برد و یکی از تارهای مو رو از صورتش کنار زد.
لئو: «می‌دونی، منم یه چیزی دارم که مثل دریاست. یه حسی که وقتی تو رو می‌بینم، آرومم می‌کنه…»
رترو با صدای بلند خندید و گفت:
«هیلی! بیا یه عکس بگیریم!»
اما هیلی تکون نخورد. فقط نگاهش رو دوخت به چشمای لئو.
هیلی: «پس چرا نمی‌گی اون حس چیه؟»
لئو یک نفس عمیق کشید و گفت:
«اسمش عشق نیست، چون عجله ندارم. اسمش آرامشه، چون با تو شروع شد.»
سکوت همه‌ی گروه رو گرفت.
کلویی زیر لب گفت:
«وای، این دیگه فیلم نبود؟»
لیانا، لبخند شیطنت‌آمیزی زد.
«اگه اینا با هم نباشن، من به عشق باور ندارم دیگه!»
فین اون لحظه رو با دوربین ثبت کرد.
و وین با لبخند، زیر لب گفت:
«بعضی غروب‌ها، فقط یه رنگ دارن: رنگ عشق…»

عشقدریااعترافنوجوان
۰
۰
elvis
elvis
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید