پست قبلی، خیلی ساده، اما خیلی وسیع، دنیایی از مفاهیم دوگانه رو برام گشود. مثل یک روخوانی بود که طی اون افکار خودم رو برای خودم تعریف کنم و مرتبشون کنم. حالا اما، چندین مفهوم و راه و بیراه از دلش در اومده که ماجرا رو پیچیده میکنه. اول اینکه شیمی اولیه موجوداتی مثل ما، همواره فرایندی رو در زیربنای موجود ترتیب میده که دنبالهای سریالی از جفتک و معلقها رو در پی داره، برای مسئله بقا و ادامهدادن!
اگر این همون حقیقت خالص و بلا فصل زندگی هست، چه جایی برای اگزیستانسیالیسم و خلق معنا میمونه!؟ با این پیشفرض که معنایی به خودی خود وجود داره، خلق یک معنای دیگه، خود به چه معناست!؟
تلاشی برای جایگزینی معنای زمخت و خشنِ موجود هست یا اقدامی برای جایگزینی هیچی و پوچی موجود با معنا و مفهومی خود ساخته!؟
اینکه زندگی صرفا هدفش بقا و ادامهیافتن باشه، عقیدهای خشک و سنگین از جنس جبرگرایی هملهولتزی بروکه هست که انسان رو صرفا، ماشینی بیوفیزیکی-شیمیایی میدونه و تمامی رمز و راز فرضی رو به دو مفهوم پایهای از ساختار انرژیک تقلیل میده، یعنی جاذبه و دافعه!
از طرف دیگه، به فرض که این بقا که ما رو یاد هرم غذایی و تکامل و انتخاب طبیعی و قانون جنگل و ... میندازه، همون معنایی باشه که باید باشه؛ این وسط با قطعیتی به نام "مرگ" چه باید کرد!؟
این فرض که با تولید مثل، بقا حتی بعد از مرگ هم ادامه پیدا میکنه، فقط یک دلخوشی پیش پا افتادهست برای بیوشیمی احمقانهای که وجود داره (از نظر من احمقانهست).
آیا فرزندان ما، چه خلف و چه ناخلف، خود ما هستن!؟ خیر!
آیا فرزندان ما، از لحاظ ذهنی و ایدهآلیستی، مسیر و خط مشی ما رو ادامه خواهند داد!؟ لزوما خیر!
پس چه خیری در این تولید مثل با پشتوانه ایدئولوژی-زیستی یا چطور بگم (!)، چه خیری در این دکترین مخفی در پشت صحنه سلولها نهفتهست که تا این حد ما رو در برابر زمینی حاصلخیز برای تولید مثل، از خود بیخود میکنه و اصرار همهجانبهای بر تولید مثل داره!؟ اصولا چرا اصرار همهجانبه به بقا داره!؟ چرا!؟
اگر جنس مفهوم بقا و معنای خود به خودی زندگی، کاملا به دنیای فیزیکی گره خورده و انسان رو در فضایی ماشینی روایت میکنه، پس مرگ بزرگترین ناقض درستی این مسئلهست. حقیقتی قطعی که صدها بار زمختتر از حقیقت بقا و ادامهیافتن حیات یک موجود زنده هست!
با وجود غول بزرگی به نام مرگ که یگانه قطعیت قابل اتکای دنیای ماست، پس از لحاظ تکنیکلی، هدف زندگی، بقا نیست بلکه مردنه!
چیزهایی مثل مانتراهای مزخرف موفقیت یا شعارهای توخالی یا داستانهای نخنمای آدمهای خوشخیال که مدام حدیث آرزو سر میدن، نمیتونن جلوی سیل توفنده و بیرحم مرگ رو بگیرن.
تمام این داستانهای امیدبخش که به دنبال جزئیات طراوتبخش زندگی میگردن و به هر دری میزنن تا لحظهای خیال فنا و نیستی رو از سر بیرون کنن، در آنی شکست خواهند خورد. فقط یک جرقه کافیه تا تمام زندگی فرد و عمق فناپذیری و شکنندگی ذاتیاش جلوی چشمش رقصان رقصان، ظاهر بشن..
و بدی کار از طرفی دیگه در این هست که، انسان بر خلاف رویه و روشی که پی گرفته؛ مرکز جهان نیست و پدیدهها بر مبنای موجودی به نام انسان پیش نمیرن. اگزیستانسیالیسم، طرز تفکری هست که نهایتا فقط معنای زندگی انسان رو روایت میکنه و فراتر از این نخواهد رفت. مادامی که ما به دنبال حقیقتی فراگیر و معنایی برای تمامیت هستی هستیم و نه فقط برای انسان.
بیش از هر چیز، زندگی شبیه یک حلقه تکرار هست که مدام و به صورتهای مختلف، یک فرایند واحد رو پیش میبره. آغاز، فعل و انفعالات، پایان!
شاید حیات هوشمند میکروسکوپی هم به دنبال یک حدیث آرزومندی، به امید ظهور یک پدیده یا ناهنجاری هستن تا بار دیگه شاهد چیزی نو باشیم. پدیدهای که همون هدف غایی زندگی باشه و شاید بقا و اصرار بر بودن، تنها بخشی از حقیقت بود. مسیری که قرار بود به حقیقت نهایی ختم بشه، چیزی که هنوز حتی برای خود طبیعت و هستی هم یک رازه و ممکنه تا ابد یک راز باقی بمونه. و البته ممکنه، که لحظهی بعدی، راز برملا بشه!
مواردی که پیشتر به عنوان معنای خود به خودی زندگی معرفی کردم، از طرفی میتونن صرفا قوانین حاکم بر حیات باشن، کما اینکه هستن. سعی داشتم هدف و معنای زندگی رو بر پایه همین قوانین استنتاج کنم و خیال خودم رو راحت. با این حال ممکنه هیچجوره نشه قوانین حاکم بر یک پدیده رو، دلیلی بر معنادار بودن رخدادهای مربوط به اون دید و شاید نشه گفت که قانونمند بودن یک چیز، دال بر معنادار و هدفمندبودن اون چیز باشه!
در این بین چیزی نهفته هست. طبق تجربه و نتایج صدها و هزاران و دهها هزار آزمایش علمی و غیرعلمی و سرشماری و نظرخواهی و نظرسنجی و ...
یکی از بهترین راهها برای معنادار کردن زندگی فارغ از اینکه آیا معنایی به خودی خود داره یا نه، مشارکت در یک امر یا رویداد بزرگتر از خودمون هست. اتصال زندگی من به ماجرایی بزرگتر به خودی خود کافیه تا زندگی من رو معنادار کنه. تاثیر من بر دیگریها گذشته از اینکه موجودات زنده هستند یا صرفا آرمانهایی در دور دست، به من کمک خواهند کرد که خودم رو پیدا کنم و بتونم در راهش گام بردارم (فراتر از خود گام برداشتن).
این به همون اندازه مسخره هست که جردن پیترسن ما رو برای عبور از پوچی و سستی، به داشتن و ایجاد روتینهای مختلف توصیه میکنه و این رو یک راه مناسب برای عبور از ملال و کرختی میدونه. با این حال، ظاهرا همینه که هست..
اول از همه اینکه، برای پیداکردن این عکسهای عجیب و غریب که برای من چیزهای جالبی به شمار میان، کافیه کلیدواژه "Fractal geometry" رو سرچ کنید.
از طرف دیگه سوالی که مطرح هست اینه که واقعا معنای زندگی، این لامذهبِ بیصاحب چیه خداوکیلی!؟
از نظر من، جواب این سوال رو میشه با یک سوال دیگه داد؛ تو چی دوست داری!؟
این که فرد خیلی کامووار بیاد و معنای خودش رو خلق کنه و بگه برای من فلان چیز یعنی زندگی، در زمره و در ادامهی همون مکانیزم بایدیفالت بقا هست. اینکه من معنای خودم رو انتخاب کنم و به ایکس و ایگرگ زندگی خودم مقادیر دلخواه بدم؛ نشوندهنده این نیست که مکانیزم بقا رو به سخره گرفتم یا بر اون چیره شدم!
خیر، من صرفا معانی و مفاهیمی رو در زنجیرهای وارد کردم که سرنخش به همون مفهوم بقای کلی متصل هست و هیچ راه گریزی از اون نیست. حتی گاهی با خودم فکر میکردم که آیا واقعا، مرگ نقطه پایانی برای این بقا هست یا خیر!؟ از طرف دیگه افرادی که خودکشی میکنن چی!؟
اکثرا معتقد هستن که افرادی که خودکشی میکنن، از زندگی سیر شده بودن. یعنی خودکشی اونها یک جور دهن کجی به تلههای طبیعت و مکانیزم بقا بوده!؟؟ همون چیزی که شوپنهاور در تمام طول عمرش ازش نالید و تولستوی در انتهای عمرش بهش معترف شد!
با این حال شما کجای تاریخ صد ساله اخیر پیدا میکنید، افرادی رو تشنهتر و شادانتر از امثال رابین ویلیامز که انگار همهجوره آماده ضربهفنیکردن سختیها و دشواریهای زندگی بودن. با این حال داستانشون به دست خودشون به اتمام رسیده و صفحه آخر روایت زندگیشون رو خودشون نوشتن، تا آخرین لحظهاش رو..
شاید یکی مثل ویلیامز، اونقدر در این شور غرق بود و اونقدر مشتاق بقا بود که تعریف فعلی زندگی و خط داستانی حاضر با ایدهآل ذهنیش متناسب نبود و او برای پایاندادن به این تلخی، به زندگی خودش خاتمه داد.
به بیان دیگه، رابین ویلیامز از شوق بیش از حد زندگی، خودش رو کشت نه از سر دلزدگی از زندگی و نه برای دهن کجی به مکانیزم بقا و دست و پا زدن برای اون به هر قیمتی!
مثل همون داستان خیالی فرشته مرگ؛
فرشتهای که مشتاقترین به زندگی و شوریدهسرترین برای زیستن بود. اما زمانی که زندگی رو در فرایندی بیپایان از روایتشدن و تکرار دید، کوشید تا به وسیلهای به این پوچی خاتمه بده.
فرشتهی داستان ما از شدت عشقی که به زندگی داشت، از زندگی دست کشید و مسئولیت سنگین "پایان دادن" رو بر عهده گرفت. مادامی که با لبخندی تلخ و رزی مشکی، به استقبال موجودات در حال مرگ میرفت...
Si vis vitam, para mortem.
اگر زندگی میخواهی، مهیای مرگ شو!