کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

آنها ترسناک اند!!!

خستم
خیلی خسته.
خودمو به اتاق می‌رسونم و با خاموش کردن چراغ روی تخت دراز می‌کشم.
انقد خستم که با دست دنبال پتو نمی‌گردم و برام مهم نیست که گوشیم کجای اتاقه که صبح موقع زنگ خوردن دو ساعت دنبالش نگردم.
چشمام گرم شده‌ و از شدت خستگی می‌سوزه.
قطره اشک خنکی از گوشه چشمم روی صورتم جاری می‌شه و ردش تا بالشت ادامه پیدا می‌کنه.
مال خستگیه.
تمام بدنم درد می‌کنه و تک تک سلولام خواب رو می‌طلبه.
خوابم نمی‌بره‌.
خیلی وقته تو تختم. نمی‌دونم دقیقا چقدر.
سرم سنگین شده.
هجوم خاطرات رو تو ذهنم احساس می‌کنم.
دیگه سردم نیست اما با چشمای بسته پتو رو پیدا می‌کنم و روی خودم می‌کشم.
می‌ترسم.
از تاریکی‌‌ای که بعد از هجوم افکار مختلف به ذهنم، با تاریکی معمول اتاق فرق می‌کنه.
می‌ترسم.
از خودم وقتی بین اونا تنهام. وقتی هرشب بین اونا تنهام؛ بدون راه فرار.
اونا ترسناکن. اونا هزارتا روش بلدن که نذارن تا صبح بخوابم.
اونا تک تک نقطه ضعف هارو بلدن.
بلدن اون خاطراتی که تو چندتا جای مختلف دفن کردم که دست کسی بهشون نرسه بیرون بیارن.
اونا منو بلدن! انقدر که کاش بقیه اونقدر منو بلد بودن..!
چشمام می‌سوزه اما نه از خستگی.
رد اشک رو روی صورتم حس می‌کنم که مسیرش به واسطه دستای خیسم تغییر می‌کنه و به سمت بالشت نمی‌ره.
دیگه خوابم نمیاد؛ اما چشمامو باز نمی‌کنم.
پتو رو تا بالای سرم بالا می‌کشم.
درست مثل ی جنازه
که خودش روی خودش رو می‌کشه..!


نویسنده: کتایون آتاکیشی‌زاده

بی‌خوابینویسندگی
از من چیزی جز نوشته‌ها باقی نخواهد ماند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید