کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

تقلای گرما، احترام و امنیت!


صدای خوردن دندان‌هایم را از سرما بهم می‌شنوم.
تصویر ماه را ثبت کرده و صفحه‌ی سرد گوشی را داخل دستم فشار می‌دهم.
- دستت رو بذار تو جیبم.
امتحان می‌کنم:« جیبت گرم نیست». می‌خندیم.
لیوان‌ها را از روی میز شیشه‌ای جلوی کانکس برمی‌داریم. دستم گرمای لذت‌بخش داخل اتاق را لمس می‌کند؛ تقلا دارد که چند لحظه بیشتر در آن هوا بماند.
به کیک‌های شکلاتی و رِدوِلوِت تزئین شده در قفسه نگاه می‌کنم. زیبا، دوست داشتنی و خوش طعم به نظر می‌رسند.
گرمای لیوان را به جان خریده و عطرش را عمیق نفس می‌کشم.
دستانم موقع عکس گرفتن می‌لرزند و به داخل ساختمان پناهنده می‌شوم.
به سمت آسانسور می‌رویم. رو به روی آینه‌ می‌ایستم:« من چرا اینجوری شدم؟».
می‌خندد:« مال سرماست».
بامزه به نظر می‌آید. بیشتر به تصویرِ سرما زده‌ی خودم نگاه می‌کنم؛ نک بینی‌ام قرمز شده.‌ عمیق لبخند می‌زنم.

...

- پاسدارانی خانوم؟
سرم را به نشانه مثبت تکان می‌دهم. چند قدمی را طی کرده و مقابلشان می‌ایستم:« گلستان دوم هم می‌برید؟».
سرش را جلو می‌آورد:« کجا؟».
حرفم را تغییر می‌دهم:« گلستان چهارم».
همکارش جواب می‌دهد:« بله. کرایه‌ش هم پانزدهه».
با تعجب ابروهایم را بالا می‌برم. پیش از آنکه واکنش دیگری نشان دهم با لبخند جواب می‌دهد:« چون خیلی ترافیکه».
لبخندم از جدیتم نمی‌کاهد:« اما محل کار آدما به خاطر اینکه شب‌ها ترافیک بیشتره، بهشون حقوق بیشتری نمی‌دن».
کوتاه می‌آید:« شما دوازده بده».
هنوز قیمتش بالاتر از نرخ معمول است اما منت می‌گذارد. کارم گیر است و هوا سرد.
سری تکان داده و در ماشین را باز می‌کنم. پیش از سوار شدن چند لحظه مکث کرده و می‌پرسم:« تا گلستان دوم هم همونقدر می‌گیرید؟».
جلو می‌آید:« گفتی گلستان چهارم که!».
جواب می‌دهم:« بله. گلستان دوم کار دارم اما گفتم دوتا کوچه بالاتر پیاده می‌شم که هزینه‌ی بیشتری نگیرید؛ با اینحال همین الانش هم دارید زیاد می‌گیرید».
به سمت همکارش رفته و با لبخند می‌گوید:« چرا خانوما علاقمندن بحث کنن؟».
پول زور بحث کردن ندارد؟
روی صندلی نشسته و پیش از آنکه از عصبانیت خفیف، در را محکم ببندم؛ توجهم به نوشته‌ی جلوی داشبورد جلب می‌شود:« لطفاً در را آهسته ببندید».
به این فکر می‌کنم که بیشتر آدم‌ها همان‌قدر که دستشان می‌رسد از مال دیگران می‌زنند. یکی دستش می‌رسد دو هزار تومان را به ناحق می‌گیرد؛ یکی دستش به میلیارد می‌رسد.
دو اسکناس ده هزارتومانی از جیبم بیرون آورده و منتظر باقی مسافرها می‌مانم.
آدم‌های مختلفی در مسیر سوار و پیاده می‌شوند.
حالا من تنها مسافرم. نگاهم به مغازه‌ی آشنای لوازم خانگی سر کوچه می‌افتد:« هرجا امکانش بود من پیاده می‌شم».
تلفن را از کنار گوشش کنار برده و از داخل آینه نگاهم می‌کند:« می‌رم تا گلستان دوم».
به آینه نگاه می‌کنم:« مچکرم».
گوشی را پایین آورده. نگاه را از آینه گرفته‌ام اما سنگینی نگاهش را احساس می‌کنم:« سرده؛ سرما می‌خوری».
چیزی نمی‌گویم.
ادامه می‌دهد:« ما کُردها خانوم‌های تهرانی رو خیلی دوست داریم؛ می‌دانی چرا؟».
ناخواسته به آینه نگاه می‌کنم. با همان لحجه می‌گوید:« چون دلِ بزرگتری از مرد‌هایشان دارن».
به رفتارهایم، به تک تک جملاتی که در این چند دقیقه به کار برده‌ام فکر می‌کنم؛ به پوشش امروزم، به حرکات صورتم؛ به هرچیزی که باعث پدید آمدن همچین تصویری شده.
حرف بعدی‌اش رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند:« چون موقعی که کسی رو از کُردها کشتن؛ خانوما بیشتر از مردها اومدن بیرون».
به پایین آمدن ملاک‌های دوست داشتن فکر می‌کنم. به تعمیم یک اتفاق به تمام شخصیت آدم‌های یک شهر.
به اینکه چقدر این آدم امشب خوشبخت است که کافئین خونم بالاست و می‌توانم خودم را کنترل کنم.
دو کوچه طی شده و من درست مقابل تابلوی گلستان دوم پیاده می‌شوم.‌

#کتایون_آتاکیشی‌زاده
#لمس_دیوارهای_جهان

روزمرهنویسندگی
از من چیزی جز نوشته‌ها باقی نخواهد ماند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید