کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
کتایون آتاکیشی‌زاده | Katayoon Atakishizadeh
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

حالا می‌شوم یک نفر...



«یکی بگه من چیم خنده‌داره که این انقد می‌خنده».
خم شده و بلندتر می‌خندم. قطار محکم ترمز کرده و من تقریبا در آغوشش جا می‌شوم.
کنار دستی‌ام بین خنده‌هایش می‌‌گوید:« از خنده‌ت، خندم می‌گیره»؛ و شانه‌هایم بیشتر می‌لرزد.
سرم را بلند می‌کنم. همراهِ دیگری ادامه می‌دهد:« نه، حتما ی چیزی تو لاته‌های شما ریختن که اینجوری شدید».
سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم. آنقدر خندیدم که ته دلم ضعف می‌رود.
- من این ایستگاه باید پیاده شم.
دست داده؛ خداحافظی می‌کنیم و او با شنل بافت زیبایش دور می‌شود. حالا می‌شویم سه نفر.
روی زمین کنار دو نفر دیگر نشسته و به دری که می‌دانیم باز نمی‌شود تکیه می‌دهم.
عکس می‌گیریم. حرف می‌زنیم. می‌خندیم. حس می‌کنم تنها صدای داخل واگن، همین صحبت‌های ماست. نمی‌خواهم تمام شود؛ نمی‌خواهم زمان بگذرد.
- بچه‌ها واگن رو گذاشتیم رو سرمون.
- کتی هم شبیه ماماناست‌. با خجالت می‌گه داریم سر و صدا می‌کنیم.
چند لحظه بیشتر از لبخندم نگذشته که با صدای بسیار آرامی شروع به خواندن می‌کند:« در سکوت شب، خانه زد فریاد اما تو نشنیدی...».
زیر نور بسیار کم و چراغ‌های خاموش قطار همراهش زمزمه می‌کنم:« دل به پایت افتاد؛ آرزو کردم بعد از تو عاقل نشوم...».
ادامه می‌دهیم. لبخند می‌زنیم. مکث‌های ملودی را بین خواندن رعایت می‌کنیم. بهم نگاه کرده و آن ترانه را تقریبا تا آخرش ادامه می‌دهیم.
- نمی‌خوام برم سرکلاس.
چهره‌ام درهم کشیده شده و جواب می‌دهم:« واقعا ظلمه بعد از ی روز که انقد خوش گذشته تازه شب برسیم دانشگاه».
ایستگاه آخر پیاده شده و سرمای هوا را تا استخوانمان لمس می‌کنیم.
سوار تاکسی شده، ترافیک، چراغ قرمز و یک تصادف را رد کرده و به دانشگاه می‌رسیم.
ماه درخشان داخل آسمان را با انگشت نشان داده و همگی ذوق می‌کنیم.
در هجوم آدم‌هایی که دانشکده را ترک می‌کنند، وارد ساختمان می‌شویم.
- من کلاسم اینجاست؛ مرسی بچه‌ها، خیلی خوش گذشت امروز.
خداحافظی کرده و جدا می‌شویم. حالا دو نفر مانده‌ایم.
با چهل و پنج دقیقه تاخیر، پشت شیشه‌ی کوچکِ درِ کلاس قرار می‌گیریم.
- داره درس می‌ده؛ چیکار کنم؟
- در بزن بریم تو.
روی صندلی می‌نشینیم. سعی می‌کنم مباحث بدخط، نامفهوم و جدید روی تخته را بخوانم. استاد ادامه می‌دهد:« خب اینا رو که ترم گذشته خوندید؛ مال آماره؛ حتما بلدید».
آرام به پهلویش ضربه می‌زنم:« اینکه می‌گه بلدید؛ با مائه؟».
نگاهم می‌کند؛ می‌خندیم.
باقی کلاس را هرکدام جداگانه در افکارمان سیر می‌کنیم. حالا می‌شوم یک نفر.

#کتایون_آتاکیشی‌زاده
#لمس_دیوارهای_جهان

روزنگاردانشگاه
از من چیزی جز نوشته‌ها باقی نخواهد ماند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید