پس از یک ربع تاخیر صدایش داخل سرم پیچید :«صدای منو دارید؟!»
سرم را از روی میز بلند کردم و به صفحه لب تاپ خیره شدم
وب کم را روشن کرده بود
کت و شلوار مشکی رنگی به تن داشت و موهای جوگندمی رنگش را به مدل جدیدی کوتاه کردن بود و با ظاهری کاملا مرتب پشت میزش نشسته بود
سرش را به لب تاپ نزدیک تر کرد و با دقت اسامی حاضران را چک کرد
لیست را از داخل کیف سامسونت مشکی رنگش بیرون آورد و همانطور که اسامی را میخواند از دانشجو ها میخواست تا اعلام حضور کنند و سپس در مقابل اسمشان علامت میگذاشت
نمیدانم چقدر گذشت و چطور گذشت اما من تمام مدت به مانیتور خیره بودم ، میدیدم و می شنیدم اما متوجه هیچ چیز نمی شدم
با لرزش میز متوجه زنگ موبایل شدم
تا خواستم جواب دهم قطع شد و نوتیف پیامی جای تماس را روی صفحه گرفت:« برات غیبت گذاشت! چندبار صدات کرد!»
چند بار مرا صدا زده بود و من حتی متوجه نشده بودم!
دستم را به سمت تخت دراز کردم و مقنعه ام را از روی آن برداشتم و همانطور که به استاد درخواست میکروفن میدادم مشغول مرتب کردنش شدم
با اخم های در هم کشیده و صدای جدی در حالی که میکروفنم را وصل میکرد گفت:« کجایید خانوم طاعی؟! براتون غیبت گذاشتم»
بهت زده به تصویر خودم داخل لب تاپ نگاه میکردم و برای بار هزارم از دلم گذشت که کاش قبل از شروع کلاس خودم را داخل آینه نگاه میکردم...
زیر چشم هایم گود رفته بود و سفیدیشان به سرخی میزد
رنگ صورتم پریده بود و کاهش وزنم حسابی چهره ام را تغییر داده بود
نگاهم را بین خودم و استاد جا به جا کردم :« سلام استاد ، متاسفم... داخل کلاس بودم ، متوجه نشدم اسمم رو خوندید»
با خودکارش چیزی داخل لیست نوشت:« براتون تاخیر گذاشتم...»
نمیتوانستم نگاهم را از تصویرم جدا کنم :« دیگه تکرار نمیشه »
- خانم طاعی، از آقای حقی خبر دارید؟!چند جلسست سر کلاس نیستن...
نگاهش کردم
چرا پرسیده بود؟!
اصلا برایش اهمیتی داشت؟!
تصویرش برای بار هزارم جلوی چشمانم نقش بست
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لرزش صدایم را کنترل کنم:« درگیر مراسم عروسین...»
لبخند عمیقی زد و روی میز خم شد :«به به! مبارک باشه... پس کارت دعوت ما کو؟!»
بالا را نگاه کردم...
چشمانم میسوختند... سوزشی شبیه برو رفتن خاطرات درون چشم...
الان موقع سرازیر شدن اشک هایم نبود
تمام تلاشم را برای لبخند زدن به کار بردم اما لب هایم حرکتی نداشتند :« سرشون شلوغه... میارن براتون»
سر جایش برگشت:« شوخی کردم! ولی چقدر زود! مگه همین چند ماه پیش شیرینی نامزدیتون رو پخش نکردید؟!»
نگاهم نا خودآگاه به سمت میز رو به روی آینه چرخید
چقدر جای حلقه ام روی آن میز خالی بود...
باید چه میگفتم؟!
اصلا چجوری باید میگفتم؟!
اتاق دیگر هوایی برای تنفس نداشت
دیوار هارا نزدیک تر حس میکردم
تپش قلبم به شماره افتاده بود
حرف های نگفته و فریاد های نکشیده به گلویم چنگ میزدند
لبم را گزیدم :« ایشون با... خانم دیگه ای ازدواج میکنن...»
حصار پلک هایم جوابگو نبود
اشک هایم سرازیر شدند
دستم را به سرعت روی گونه ام کشیدم و وب کم را قطع کردم
سکوت کرد...
چهره اش را نمی دیدم
همه چیز تار شده بود...
همه دنیا برایم تار و محو بود به جز او...
او و چند سال آرزوی به او رسیدن...
او و خاطرات این چندماه...
او و آیندهی خیالی که تصور کرده بودیم...
او و بحثی که بینمان بود...
او و دختر خوشبخت دیگری...
و دنیایی که برای ما کنار هم جا نداشت...
عذاب وجدان فکر کردن به کسی که در چند روز آینده متعلق به دیگری میشد آزارم میداد...
تا همین چند هفته پیش قرار بود پیوند ما را ثبت کنند...!
اما هیچ کجای دنیا به یک پیوند روی کاغذ نیامده بها نمیدهند...
رنگ مقنعه ام تیره تر شده بود...
استاد خودکارش را بیرون آورد و روی لیست خطی کشید
خط کشیدن به همین سادگی بود...
فرقی هم نمیکند روی کاغذ خطی بکشی
یا دور آدم ها...
متین هم همینقدر سریع خط کشید...
بی خبر از آنکه آن خط روحم را می خراشد...!
از جایش بلند شد و کنار تخته ایستاد:« به آقای متین حقی برسونید به جز افتادن از چشم خانم طاعی ، از این ترم هم افتادن...!
بهش برسونید ساختن زندگی روی قلب شکسته دیگران ، خوش بختی نمیاره...»
نویسنده: کتایون آتاکیشی زاده